سرترالین

خوشبختی زود و مفت

۵ مطلب با موضوع «یادداشت‌ها» ثبت شده است

به دنبال سه نفر می‌گشتم که دو نفرشان خودم بودند

نصف راه رو اومدم. احساس می‌کنم الان از تشنگی می‌میرم. هرچند یکم پیش آب خوردم. شاید کافی نبوده. آب می‌خوری، سیر می‌شی. وقتی یکم دور می‌شی باز تشنه‌ت می‌شه. سر دردم هی داره زیاد می‌شه. پشت سرم بیشتر. کنار گوشام. توی گوشام. دردش خیلی شدیده. که عشق.. نه عرق عرق... می‌کنم و باد بهش می‌خوره اینطوری می‌شه. بخصوص باد یکم خنک. باید یه نفس عمیق بکشم... بکشم. تف توی دهنم رو نمی‌تونم قورت بدم. غلیظ شده. تواناییِ گلومم واسه قورت دادنش یکم پایین اومده. هرچقد می‌خوام نمی‌رسم. هرچقد زود‌تر می‌خوام برسم، نمی‌رسم. می‌خوام جلو برم ولی اونم هی می‌ره جلو. بهم گفت دو تا چشمه بالاتر منتظرتم. اولش اینطوری گفت. که رسیدم. رسیدم به چشمه اول. کمی بالا‌تر اومدم. اس‌ام‌اس فرستاد که چشمه سوم منتظرمه. فهمیدم که هرچقد برم بالا اونم هی راه می‌ره و منتظر نیست. اس‌ام‌اس فرستادم. بهش گفتم که فکر کنم اینطوری نمی‌شه. گفتم که بنظرم هرچقد تو بری بالا منم همونقد میام. بعد تو می‌رسی بالا. قله. منم به وسط راه. می‌رسم وسط کوه. بعد تو برمی‌گردی پایین تا نصف کوه می‌رسی. البته نمی‌بینمت چون راه بالا رفتن و پایین اومدن فرق دارن. بعد من تازه می‌رسم به قله. بعد تو می‌آی پایین کوه و می‌رسی به شهر و ساختمون‌هایی که پایین کوه‌ان. و من تازه می‌رسم به وسطای کوه. نفس. خیلی سخته واسم. می‌خوام سریع بهش برسم. می‌خوام خیلی خیلی زود بهش برسم. می‌خوام که نره. دارم بهش زنگ می‌زنم دارم ‌اس‌ام‌اس می‌فرستم. که نره. نره و یه جایی واییسته. تنهایی نمی‌تونم برم بالا. تنهایی نمی‌تونم راه برم. تنهایی نمی‌تونم هیچ کاری بکنم. حس زنده نبودن دارم. نمی‌دونم چرا اینطوری شدم. چند وقتیه اینطوری‌ام. نمی‌دونم. شایدم از بچگی همینطوری‌ام. یادم نیست. چون وقتی بچه بودم... نه ... تصویری نیست. هرچقد می‌خوام تلاش کنم هیچی به ذهنم نمی‌اد. تموم دوران بچگی‌ام یه سیاهیِ کامله. هیچی یادم نیست بجز یه تصویر های نامفهوم که خودم ساختمشون. احتمالا خیلی وقته اینطوری‌ام. هیچی یادم نمونده. یه مورچه دارم می‌بینم. جلوی پام. داشتم بالا می‌رفتم... یه مورچه دیدم. تنها بود. تنها بود. ولی من اون مورچه نیستم. من اون مورچه نیستم. مورچه فکر می‌کنه؟ نه مورچه فکر نمی‌کنه. مورچه هیچوقت تنها نیست. نمی‌دونم. شایدم بعضی وقتا تنهاست ولی من اون مورچه نیستم. بیشتر مورچه‌های دیگه همراهشن. چون همین الان بالای اون مورچه دیدم که چند مورچه دیگه دارن با هم راه می‌رن. یادم اومد که مورچه‌ها تنها نیستن. من تنهام ولی. من تنهام. مورچه کسی رو نداره منتظرش باشه. که کسی منتظرشه نه اون منتظر کسی‌یه؛ من منتظرم. منتظر اینکه به یکی برسم. منتظرم که به یکی برسم... نرسم... یه نفر نه... چند نفر... خیلی‌ها هستن که منتظرشونم. همیشه منتظرم من. در طول تمام زندگیم همیشه منتظر کسی‌ام. منتظر کسی که بیاد. که بیاد. که بیاد. به نجات من. نمی‌دونم. اصلا شاید خودم باید خودم رو نجات بدم. نمی‌دونم. فقط یه آفتاب مستقیم داره می‌خوره به کله‌م. پوستم رو می‌سوزونه. همراه عشق. همراه عشق؟ عرق. دست می‌کشم روی پیشونیم و عرق رو از رو پوست صورتم منتقل می‌کنم به پوست دستم بلکه راحت‌تر بتونم حرف بزنم. بتونم راه برم. بتونم حرف بزنم. دستم خیس می‌شه. بدم می‌آد. از این حس که عشق. اههه نه. عرق می‌آد رو پوست دستم. چسبناک می‌شه یکم. چیکارش کنم. خوشمم نمیاد با لباسم تمیزش کنم. ولی تمیز می‌کنم. تمیزش کردم. دو بار دیگه تمیزش کردم. یکی رو می‌بینم. یه نقطه می‌بینم. شاید اون باشه. یه نقطه‌ست. یکم پیش بهم گفت. گفت که از دور می‌بینی منو؟ همین بالام ها با یه لباس آبی. فعلا پشت درختام. آب دهنم رو به زور قورت می‌دم. نمی‌تونم حرف بزنم. نمی‌تونم چیزی رو قورت بدم باز. موقع بالا رفتن... سربالایی... وقتی حرف می‌زنم... هی خسته می‌شم. خسته تر. «خیلی خسته‌م». الان یه گیاهی رو با دستام کندم. نصفش کردم. نمی‌دونم چرا. دارم عصبی می‌شم. اره عصبی شدم. دارم گیاه‌ها رو می‌کنم. چی؟ صدام کردم؟ صدای کی بود؟ صدای بچه بود؟ صدای به دختر بچه بود. نمی‌دونم کی بود. صدای زنبور می‌آد. صدای مگس می‌آد. صدای همه چی می‌آید. صدای پام. صدای دو چیز دیگه هم می‌آد. صدای صدا.. صدای.. زنبود می‌آد باز. زیر یه سایه منتظرمه. نمی‌تونه تحمل کنه؛ آفتاب رو. منم؛ منم نمی‌تونم تحملش کنم. بیشتر نمی‌تونم باد رو تحمل کنم. سرم رو به درد می‌آره. باد مخالف جریان راه رفتنم می‌وزه. همه جام رو به درد می‌آره. دندونام. چشام. کله‌م. بیشتر صورتم. بیشتر پشت سرم. چقد آدم. یک. دو. سه. چهار. پنج. شیش. هفت. هفت. کین این هفت نفر؟ چطوری ازشون رد بشم؟ روم نمی‌شه. نمی‌تونم به کسی برسم. جلو بزنم. اگه صورتم رو ببینن شرمسار می‌شم. اگه صدام رو بشنون چی؟ اگه ببینن که نمی‌تونم تف دهنم رو قورت بدم و یه کلمه بگم چی؟ دارن سلفی می‌گیرن. دو نفر دارن سلفی می‌گیرن. منم می‌خوام سلفی بگیرم. می‌خوام دو نفری سلفی بگیرم. با خودم. ولی می‌ترسم. نمی‌تونم سلفی بگیرم. بهتره برم. نه... منتظر نباش. راه بیافت. هزار و سه بار بیافت. به هزار و سه چیز. فکر می‌کنم. بعضی‌هاشون رو نمی‌تونم بگم. باید قطعشون کنم. رشته افکار رو. باید هی چشام رو تکون بدم. چپ و راست. ویرایش ویرایش. بعد از دهنم خارج کنم... آه‌ه‌ه‌ه. آخیش. حس کردم تو شیکمم مونده بود. باید بیرون می‌اومد. چیکارش کنم آخه. چیکار. تا الان چیکار می‌کردم. یادم رفت. داشتم چی می‌گفتم. یادم رفت. یادم رفت. تمرکز ندارم. دارم به شیش هفت نفر می‌رسم. نمی‌خوام برسم. شیش هفت نفر نه... هفت هشت نفر. همونا که سلفی می‌گرفتن. وای خفه شدم. باید یکم آب بخورم. دارم می‌میرم. باید آب بخورم. بخور... خوردم. بیشتر خوردم. بینیِ ...نه... گوش سمت چپم چیزی نمی‌شنوه. از وقتی اومدم بالا از کوه صدایی که واردش می‌شه کم‌تره. مثل وقتی که می‌ری شنا و بعد می‌آی بیرون از استخر. آب پر می‌کنه گوش رو. صدای اقیانوس می‌دی. کم پیش می‌آد. چهار پنج روز پیش  اومدم کوه. اونموقع تنها نبودم. اونموقع هم گوشم همین بلا سرش اومد. تا وقتی که رسیدم به قله. رسیدم بالا. درست شد گوشم. حوصله ندارم تکون بخورم. دوس دارم برگردم پایین. که عقب رو نگا می‌کنم می‌فهمم که هیچوقت نمی‌تونم برگردم بهش. ها؟ ولی نمی‌تونم. از یه طرفی هم دوس دارم هیچوقت برنگردم. 

۲۲ تیر ۹۷ ، ۲۲:۱۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

خیلی خسته‌ام

شک دارم. به یادش که می‌آرم... می‌خوام فرار کنم. روی پله‌ها نشسته بود. قبلا براش توضیح داده‌م. در مورد گربه‌ام. گربه‌ی خاص من. کاتالیا... اسمش همینه. اسم جالبیه. گفت چطوریه کاتالیا؟ گفتم که یه گربه سفید با کلی نقطه‌های رنگارنگ. خال‌خال رنگارنگ. و دور کمرش چهار پنج تا خط رنگی کشیده شده... دایره وار. زیبا‌ترین گربه‌ای که می‌تونی تصورش رو بکنی. گفت که همچین چیزی وجود نداره. تایید کردم حرفش رو و ادامه دادم. 
اون موقع بچه بودم. گربه می‌خواستم. ولی تو شهر ما، با این مردم و فرهنگ سنتی و این طرز تفکر که نسبت به گربه‌ها دارن... نمی‌تونستم گربه نگه دارم تو خونه. مادرم رسما به قتل می‌رسوند... اول منو، بعد گربه رو.
من چند هفته گریه کردم. چند هفته؟ اره. می‌گن بچه‌ها تو زمان حال زندگی می‌کنن... ولی من تو زمان حال گیر کرده بودم. وقتی خانواده اینو فهمیدن، گفتن یه گربه واسش بگیریم. من حرفشون باورم شد. واقعی بود. همه چیش... همه جاش... حرفاشون... خودشون... خاطره الکی نیست. همه یادشونه اینو. هرچند کسی در موردش حرفی نمی‌زنه. می‌دونی؟ کسی دیگه نمیاد در مورد گربه‌ای که من با دستای خودم کشتمش حرفی بزنه. همه می‌دونن چقد دوسش داشتم. می‌ترسن در موردش حرفی بزنن. اونموقع باورش برام سخت بود ولی باورم شد، یعنی... کاری کردن باورم شه. و چطوری؟ با انجام دادنش... اونم به طور خیلی واقعی. خیلی واقعی منظورم از دید یه بچه‌ست وگرنه چیزی به اسم خیلی واقعی فکر نکنم وجود داشته باشه. وقتی داداشم از دَر هال اومد تو، یه گربه ملوس سفید دستش بود. عجیب‌ترین چیزی بود که تا حالا دیده بودم و دیدم. دقیقا همونطور که اولای حرفام برات توصیفش کردم. سفید... خال‌خال رنگی... اون خط‌‌های دور کمرش... و صداش. صداش معجزه می‌کرد. که می‌خوند، اسرافیل شیپور می‌زد تو گوشم... از رگ انگشت کوچیکه‌پام تا مردمک چشام... همشون گشاد می‌شدن. دهنم... گوشام... گلوم... می‌خواستم بمیرم واسش. یه گربه نبود. یه موجود نبود. واقعی نبود. می‌دونم. چیزی فراتر از من، اونا و تو بود. اره... داداشم واسم یه گربه گرفته بود.
اسمش رو گذاشتم کاتالیا... یه ارکیده که تا جایی که یادم بود، تو آمریکای جنوبی رشد می‌کرد. یا شاید جاهای دیگه هم. واسه من نماد شجاعت... جنگجو بودن... چابک بودن و در عین حال، لطیف بودن بود. همونجوری که تو دستای داداشتم لم داده بود. داداشم گذاشتش زمین... کاتالیا داشت منو نگاه می‌کرد... اسمش رو خیلی وقت بود انتخاب کرده بودم. اومد سمتم. دستم رو بردم جلو... گفتم پش پش... نازی... قربونت بشم... قربونش شدم... بعد اومد جلو و خودش رو مالید به دستام. بالا اومد و رو پاهام نشست. لذت می‌برد؛ مثل من. بقیش رو درست یادم نیست. البته یادم نبود. الان یادمه چون رفتم از مادرم پرسیدم که چه اتفاقی افتاد. فکر کنم که روی مبل بودی. بعد به اتاقت رفتی و تقریبا یه ساعت نگذشته بود که داد و بیداد شروع شد. صدای تو بود. داشتی جیغ می‌زدی. همه اومدیم و در اتاق رو باز کردیم. بوی بدی می‌اومد. و گربه‌‌ای هم پیدا نبود. گربه رو انداخته بودی توی بخاری زغالی اتاقت. نمی‌تونستی حرف بزنی. یه تیکه چوب بلند دستت بود. داد زدیم سرت و گفتیم که این چیه و چی شده. حرف نمی‌زدی. بعد چند روز جواب دادی و گفتی که گربه‌ت رو... اون گربه‌ی خاص‌ت رو انداختی تو بخاری که زیبا‌تر شه... ولی انگار نتیجه عکس داده. سیاه و سفت شده بود. کسی نمی‌تونست جتی تحملشم کنه. لاشه‌ش رو انداختیم تو سطل زبانه. بعد چند سال کم‌کم فراموشش کردی و الان می‌شه گفت بیشتر خاطراتت در موردش پاک شده و چیزی رو به یاد نمی‌آری.

۱۵ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد
جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ب.ظ سارو خضرنژاد
دلیلِ وجودِ من

دلیلِ وجودِ من



«به پدرم؛ برای وجودِ بی‌ثباتش»

یک ماه بود ندیده‌ بودمش. از خانه‌مان کوچ کرده بودم برای اینکه در خانه پدربزرگم برای کنکور بخوانم. 
یک هفته بود همانجا خودم را قایم کرده بودم. همه مرا تشویق می‌کردند. «بخون بخون آفرین... اشکال نداره نیای پیشمون و کاری نکنی... این درس خوندن ها همه چی رو جبران می‌کنه بعدا.» حالم را زیر و رو می‌کرد همچین کلماتی. حالم بد می‌شد. چون من چیزی نمی‌خواندم و آنها همگی مشغول چیزی بودند که من هم باید کمکشان می‌کردم اما نمی‌کردم. کل یک هفته را تنها یک روزش درس خواندم. پُر بودم از عذاب وجدان. دیگر آخرای کارشان بود. خواستم نگاهی بیاندازم به وضعیتشان... بیرون رفتم؛ به سمت مرکز شهر و بعد او را دیدم.
دیگر خودش نبود. کاملا می‌توانستم این را تشخیص دهم. چین و چروک صورتش چند برابر شده بود. آنقدر داد زده بود که صدایش در‌نمی‌آمد. لاغر شده بود. سلام کردم و گفتم این چه وضعیتیه که داری آخه. گفت سه روز‌ست که نخوابیده.
راست می‌گفت؛ می‌‌شد حدس زد. پدرم بود‌. لنگان لنگان راه می‌رفت. می‌گفت که دردی شدید در همه‌ جای بدنش احساس می‌کند. صدایش حالا، آوازی غمناک بود. صدایی پر از نااُمیدی. او دیگر پدرم نبود‌. می‌دانستم. چون من فراموشش کرده بودم. من فرار کرده بودم. از او، از خودم و از آینده‌ام.


«به مادرم؛ برای هزار قناریِ خاموشِ در گلویش» (۱)

بچه که بودم، بیشتر اوقات مادرم از آشپزخانه صدایش می‌آمد و می‌گفت: «پسرم، جان و دلم... آرزوم اینه موفق بشی. درس‌هات رو خوب بخون تا بتونی در آینده ربات ساز بشی و رباتی برام بسازی که مواظم باشه. دقیقا مثل یه دکتر».
تحت تاثیر این کلمات، می‌خواستم ربات ساز شوم تا مادرم را از بیماری نجات دهم؛ از آسم، آرتروز، تنگیِ نفس، واریس، فتق و چند بیماری دیگر که اسمشان را نمی‌دانستم. دوست داشتم درد‌های مادرم تمام شوند بروند پی کارشان ولی به این فکر می‌کردم که علاقه‌ای به ربات ساختن ندارم. من می‌خواستم خلبان شوم، یا شایدم مهندس کامپیوتر. 
اما حالا می‌دانم که چرا دلش می‌خواست برایش ربات بسازم. مادرم می‌دانست که تنهایش می‌گذارم. درست فکر می‌کرد؛ تنهایش گذاشتم.
دقیقا زمانی که با تمام وجود به من پشت بسته بود و فکر می‌کرد که از هر زمان دیگری، در‌های بیشتری را در وجودم به سویش باز کرده‌ام، تنهایش گذاشتم و رفتم.
 


ناخنِ انگشتِ کوچکِ دستِ چپم را نگاه می‌کنم. دقیقا نمی‌دانم چند وقت است که دارد قد می‌کشد. اولش با خودم گفتم بذارم کمی بلند شود. زشت نیست. راحتم باهاش. وقتی می‌بینم دارد بزرگ می‌شود حس خوبی دارم. می‌گویم «بزرگ می‌شود» چون مانند بچه‌ام بهش نگاه می‌کنم. جزئی از من است که دارد رشد می‌کند. دقیقا مثل دیدی که پدر و مادرم به من دارند. جزئی از آنها... که دارد رشد می‌کند (خبر ندارند که من هر روز در حالِ‌ ریزش‌اَم.) قبل از بودنِ من پدرم چه فکری با خودش کرده؟ نمی‌دانم. ازش نپرسیدم. مادرم چه؟ نمی‌دانم. چندین باز ازش پرسیدم... که چرا من را به دنیا آوردی... جواب مشخصی ندارد... تنها اینکه خلا وجودِ من را حس می‌کرده.
من طورِ دیگری می‌بینم وجود داشتنِ خودم را. من کسی‌ام که آنها رویم سرمایه گذاری کرده‌اند. می‌خواهند به جایی برسم که خودشان نتوانسته‌اند. می‌خواهند موفق شوم. پول به دست بیارم... قدرت... می‌خواهند کمکشان کنم... حتی اگرم نکنم... اسم و مقامی به دست بیارم. پدرم راهی که نرفته را... یا نصفه رفته را می‌خواهد من بروم چون اون سال‌های زیادی را زندگی کرده است و حالا مرگ دارد سراغش می‌آید... و این خوب نیست. مادرم عشقی که به دست نیاورده را، می‌خواهد من به دست بیاورم. 
راستش را بخواهید... منم دستِ کمی از آنها ندارم. دوست دارم چیزی را رشد دهم... نگاهش کنم که دارد بزرگ می‌شود. فعلا که نمی‌توانم بچه‌ دار شوم. ناخن‌م بچه‌ام است... داستان‌هام بچه‌هایم هستند. متن‌هایم... موهای بلندم... 
روزی که بتوانم از درون قد بکشم... آنوقت فرق خواهم داشت.... وگرنه من در حال تکرار کردنِ پترن‌های قدیمی‌ای هستم که به من داده شده است.
من، باید پترن‌های جدید... من باید روش زندگی جدیدی برای خودم بیابم.... آن زمان است که شکوفه خواهم زد.


۱:جمله‌ی مورد نظر... برگرفته از کسی‌ست که نمی‌خواهم اسمش را بنویسم. (آقای ز-ب)

۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۱۸ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد
يكشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۱۶ ب.ظ سارو خضرنژاد
باید به تنهایی‌ام بگریزم...

باید به تنهایی‌ام بگریزم...

همیشه می‌خواهم دور شوم. از آدم‌های دور و برم... از وسایلم... از هر چیزی که به من نزدیک است و یا من بهش نزدیکم... از خودم، بیشتر از همه واهمه دارم... از خودم، بیشتر از همه چیز می‌خواهم دور شوم، چون به خودم نزدیک‌ترم. با این شناخت مشکل دارم. هیچوقت نفهمیده‌م که چه مرگم است. وقتی که می‌بینم این همه زشت‌ام... می‌بینم که چقد از خودم بدم می‌اید... یا اینکه نمی‌توانم هیچکاری انجام دهم... یاد تیکه‌ای از «چنین گفت زرتشتِ» نیچه می‌افتم. بخش دوازدهم کتاب به نام ‌The flies in the market-place:

"What we recognise in a man, we also irritate in him. Therefore be on your guard against the small ones!"

 می‌گوید که هر وقت چیزی را در کسی کشف می‌کنیم یا متوجه می‌شویم... آن چیز را در او شعله‌ور می‌کنیم. با خودم فکر می‌کنم که من قبلا اینطور نبودم. قبلن‌ها شاید خودم را دوست نداشتم، اما دیگر اینقدر هم از خودم بدم نمی‌آمد. حالا چرا اینطوری شده‌ام؟ می‌خواهم نباشم. می‌خواهم خودم را نابود کنم. به معنای واقعی. خیلی از شب‌ها تصمیم می‌گیرم که دیگر چیزی نخورم. می‌گویم که یک هفته فقط آب می‌خورم. تا بیهوش شوم. تا شاید اذیت شوم. می‌خواهم خودم را تا جایی که می‌توانم اذیت کنم. برایتان از همین دیروز بگویم... دو روز بود نخوابیده بودم. وقتی می‌ایستادم خوابم می‌برد. اما مقاومت می‌کردم. در ابتدا دلیل نخوابیدنم، انجام دادن کار‌هایم بود. شب را بخاطر نوشتن نخوابیده بودم. ولی روز که شد... بیرون که رفتم، با خودم گفتم که «ولش بابا، نمی‌خوام بخوابم اصلا. مثل اون پسری که یازده روز نخوابید... منم سعیم رو می‌کنم نخوابم». 
برگردم به این سوال که چی شد که من این همه از خودم بدم می‌آید... قبلا این شکلی نبودم. و همچنین آن جمله نیچه... شاید راست می‌گوید... وقتی این مسایل را خودم کشف می‌کنم (تاریکی‌هایم...) و بهشان توجه می‌کنم... شعله‌ور می‌شوند و هرچه بیشتر توجه می‌کنم... بیشتر گرما می‌دهم. 
ـــــــــــــــــــــــ
دلیل نوشتن این کلماتم، تنها/تنها بودنمه. می‌خوام کمی با خودم تنها باشم. قبلا در instagram می‌نوشتم، ولی از هرچی می‌نوشتم و نمی‌نوشتم بدم می‌اومد. این دلیل اولم برای ترک اونجاست. آکانت‌ام رو موقتی غیرفعال کردم. دلیل دومم این بود که هیچ واکنشی از چیزایی که می‌نوشتم نمی‌گرفتم... (البته بجز به‌به و چه‌چه بقیه). دلیل سوم هم به دلیل اول مرتبطه. از نوشته‌هام بدم می‌اومد چون فکر می‌کردم وقت تلفی‌ان. اینکه «من چرا اینا رو می‌نویسم اینجا اصلا. چه فایده‌ای دارن واسه خودم یا بقیه». و بعد فهمیدم که هیچ فایده‌ای. میخواستم کمی مفید باشم. مثلا اونجا کتاب معرفی کنم. شاید کمی بتونم از حس بدی که به خودم دارم کم کنم. ولی من چیزی نمی‌خونم. هیچی. خیلی وقته یه کتابم نخوندم. پس چطوری می‌خوام کتاب معرفی کنم؟ نمی‌تونم.
اومدنم به اینجا بخاطر اینه که می‌خوام کمی خودم رو مجبور کنم بنویسم... بخونم... شاید بتونم کمکی بکنم... به خودم... به بقیه. می‌خوام کمی حالم خوب بشه. که هیچ‌جوره نمی‌تونم خوبش کنم. 
تنها بودن تنها با دور شدن از جسم بقیه نیست، بلکه از کلماتشان هم دور شدن باز تنها شدنه. instagram حذف شد... تلگرام هم کمتر می‌رم... تا تنها‌تر باشم. سعی می‌کنم اینجا بیشتر بنویسم.

"Flee, my friend, into thy solitude! I see thee deafened with the noise of the great men, and stung all over with the stings of the little ones. Admirably do forest and rock know how to be silent with thee. Resemble again the tree which thou lovest, the broad-branched one- silently and attentively it o'erhangeth the sea."
Friedrich Nietzsche : Thus Spoke Zarathustra / The Flies in the Market-Place

 خیلی وقته می‌خوام کارام رو انجام بدم تا حالم بهتر شه. این لیستی که این پایین می‌نویسم نه برای اینکه کسی بخونه بگه "عجب کارایی"... بلکه برای خودمه تا دقیق تر باشم و مواردی که خواهم نوشت رو باید هر روز اجرا کنم (به اندازه‌ای که خودم تعیین کردم).
کارایی که این ماه می‌خوام انجام بدم:

  • درس دانشگاهم رو بخونم. (نخوندنش باعث می‌شه حالم بد شه.)

  • روی انگلیسیم کار کنم و برای این کار، کتابِ Kafka on the shore رو انتخاب کردم برای خوندن.

  • کتابی که دوستم مهراد بهم داده رو بخونم؛ «شوخی» از «میلان کُندرا» + کتابی دیگه اگه این یکی تموم شد.

  • و در آخر اینکه هر چند روز یه بار اینجا بنویسم.

هر بار که ‌می‌خوام برنامه بریزم و کارام رو انجام بدم شکست می‌خورم و بعدش ساکت می‌شم. این بار سعی می‌کنم ادامه بدم و اینجا در مورد راهم بنویسم. اگرم نتونستم، بفهمم چرا و اینجا بنویسمش. 
 

۲۲ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۱۶ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد
جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۳ ق.ظ سارو خضرنژاد
نیاز به عشق

نیاز به عشق

 

در زمان کودکی در محله ماراک زندگی می‌کردیم. این منطقه پر بود از خانه‌های نیمه‌ساز و ما کودکان در آن بازی می‌کردیم. هر‌جا نگاه می‌کردیم در زمینِ شنی برای شالوده‌ی خانه‌ها گود‌های عمیقی کنده بودند. روزی وقتی داشتیم در یکی از این‌ها بازی می‌کردیم همه بچه‌ها جز من از گودال بیرون آمدند. هرچه کردم نتوانستم بالا بیایم. آن‌ها از بالا شروع کردند مرا مسخره کنند: ((هو! هو! بی‌عرضه! جاسوس! تنها! مطرود!)) (مطرود بودن فقط به معنای بیرون از جمع بودن نیست، تنها بودن در چاله هم هست: زندانی در زیر آسمان باز؛ مسدودِ مسدود). بعد چشمم به مادرم افتاد که سریع به سویم می‌دوید. مرا از گودال بیرون آورد و از دست بچه‌ها نجات داد و به جای دوری برد ...

«رولان بارت»
از کتاب – پروست و من (رولان بارت) – گردآوری و ترجمه از احمد اخوت 

 


به دیوار لم داده‌ام. به این فکر می‌کنم که تا ده ثانیه قبل می‌خندیدم، کمی مانده بود برقصم... حالا یک دفعه چه شد؟ نه ... چرا خودم را به نفهمی می‌زنم؟ می‌دانم چه شد. داشتم به سه چیز فکر می‌کردم؛ به مادرم، به "پروست"! و به سومین چیزی که باید به آن فکر نمی‌کردم ولی کردم و حال و روزم اینی شد که الان هست. به اینکه "هنوز هفت جلدِ در جستجوی زمان از دست رفته را نخوانده‌ام"
یک سالی می‌شود که در فکر خواندن هفت جلد پروست‌ام. می‌خواهم هر چه زود تر ببلعمش. می‌خواهم بشنوم‌اش، با چشمانم فتحش کنم. با دستانم لمس‌اش کنم. بویش کنم و در کوچه پس کوچه‌هایش راه بروم. 
فعلا اما، نه پولش را دارم نه وقتش. به زودی باید بخوانمش ... می‌دانم که قرار است زندگی‌ام را زیر و رو کند ... می‌دانم.

 

۱۴ مهر ۹۶ ، ۱۰:۳۳ ۰ نظر
سارو خضرنژاد