سرترالین

خوشبختی زود و مفت

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

رویا

فاجعه نه آنجا که تمام واقعیت از هم گسست پیدا می‌کند... بلکه حتی تصور این گسست است. و آدمی در هنگام رخ دادن فاجعه‌های زندگی، خودش را به فانتزی‌ها اتصال می‌دهد و در فضایی بین واقعیت و نابودی معلق می‌‌ماند. سعی می‌کند که پایین نیفتد و اگر در حال پاره کردن تناب خود بود،‌ معمولن نیروی درونیِ خودِ‌ او که در تلاش برای حفظ بقاست و یا کسانی که در اطراف او هستند تناب را باز گره می‌زنند. این دو فاکتور کمک می‌کند که از بیشتر خطرات جان -چه سالم و چه ناسالم- به در ببریم. 

برای خودِ من در زمانی که همه چیز روی سرم خراب می‌شود هر دو فاکتور وجود دارد. دو فردی که می‌توانم تمام زندگی‌ام را بهشان ببخشم... آقای میم و خانم میم... 

و فاکتور دیگر که در درون خودم است هم تمام تلاشش را می‌کند که غرق نشوم. و در همین راستا چیز‌هایی را نشانم می‌دهد که قبل‌تر‌ها مشاهده نکرده بودم. اسمم را در گوگل خیلی اتفاقی جستجو می‌کنم و با ابزار‌های مخصوص گوگل سعی می‌کنم ببینم چه چیزی پیدا می‌کنم. وبلاگ دختری را پیدا می‌کنم که ویدیویی اپلود کرده است و در زیر آن شعری. در ویدیو روی تابی نشسته است و تنها پاهایش را می‌شود دید. تاب در حال تکان خوردن است و آهنگی را هم از آن پشت می‌توان شنید...

کپشن پست به این صورت است: 

دختر بچه ی درونم، روی تاب، زل زده است به پاهایی که در قفس تازیانه می‌خورند . . . شاعر: سارو خضرنژاد

 

حتی خودِ من هم فراموش کرده بودم این کلمات را. شعر نیست و من هم شاعر نیستم مطمئنن... اما حالم را بهتر کرد... یک وصل‌بودگی‌‌ای را در درونم احساس کردم. اینکه در درونم، هر‌آنچه هست، باید بیرون برود؛ آنگاه منتظر بمانم تا جورِ دیگری برگردد. 

۰۶ آبان ۹۸ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

هزارتویِ سینه‌ی تو

شب بود و تاریک بود و تمام مردم خواب؛ جز او که بیدار شده بود سری بزند به دستشوییِ بدبوی خانه. مادرش مریض و خودش هم به قول خودش توانایی تمیز کردن دستشویی را به دلیل بوی شدید جرم‌گیرها نداشت. بیدار می‌شود و صدایی می‌شنود. صدایی شبیه به کوبیدن طبل در میانه‌ی روز‌های عاشورا. شبیه به آنچه در شروع جنگ‌های یونان باستان در فیلم‌ها شنیده بود. می‌بیند چراغ آشپزخانه هنوز روشن است و منبع صدا آنجاست. بلند می‌شود تا ببیند چیست که در میانه‌ی شب غوغا به پا کرده است. نزدیک می‌شود و با هر قدم که برمی‌دارد یاد خاطراتی از کودکی‌اش می‌افتد. در قدم اول آن روز به ذهنش خطور می‌کند که در صف کلاس چهارم ابتدایی معاون مدرسه سیلی آبداری نسیب‌ش کرده بود، آن هم تنها به این خاطر که همراه با جمع دانش‌آموزان صلوات نمی‌فرستاد. در قدم دوم یادِ خاطره‌ای می‌‌افتد از دوران دورتر: با کسی در میانه‌ی برف‌ها نشسته است. کونشان خیس شده است و مشغول خندیدن به شکلکی هستند که با شاشیدنشان روی برف‌ها کشیده‌اند؛ یک گل رُز. در قدم سوم دور‌تر می‌رود... به آنجا که مادرش جلویش ظاهر می‌شود. می‌پرسد مادر اینجا چکار می‌کنی؟ جواب نمی‌دهد. باز می‌پرسد و تنها چیزی که می شنود صدایی است که از سینه‌ی مادرش اکو می‌شود. صدای طبلی عظیم. دست‌های مادرش بالا و پایین می‌شود و با چیزی فلزی روی سینه‌ی خودش می‌کوبد و امواج صدا در هزارتوی سینه‌اش می‌روند و می‌آیند. صدا بلند‌تر و بلند‌تر می‌شود... تا آنجا که دیگر چیزی شنیده نمی‌شود.

۰۱ آبان ۹۸ ، ۲۰:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد