سرترالین

خوشبختی زود و مفت

گاهی برای یک بوسه باید کیلومتر‌ها را طی کرد

مسواکم را برمی‌دارم و به سمت دستشویی می‌روم. قبل از  آن نگاهی به گوشی‌ام می‌اندازم و ساعت را جویا می‌شوم. ساعت ده دقیقه به دو شب است... خسته‌ام. مسواک زدن انرژی می‌خواهد. صبر می‌کنم... باید ببینم که آیا این همه وقت گذاشتن برای این کار طولانی ارزشش را دارد؟ ندارد. برمی‌گردم به اتاق... اتاق خودم نه، اتاق او. از زیر پتو صدای خنده‌اش بیرون می‌زند و من هم می‌خندم. دلیلی برای نخندیدن ندارم. بهتر است بخندم.
بهتر از نخندیدن است. ساده و بدون فکر کردن هرچند نمی‌شود نه، بدون فکر کردن نمی‌توانم بخندم. تمامش را فکر می‌کنم و باز می‌خندم... ادامه می‌دهم. با صدای آرام و لبخندِ من‌ندیده‌اش می‌گوید:«فدای دندونای بامزه‌ت بشم که موقع خندیدن بیرون میان شبیه خرگوشا می‌شی». 
راست می‌گوید، هر بار با خندیدن دندان‌های کج-و-کوله‌ام بیرون می‌زنند...مسواک هم نزده‌ام.... چه چیزی از این بدتر؟ 
«خوابم نمی‌آد اصلن... چیکار کنم بنظرت؟ فکر کردم برم ببینم چیزی می‌تونم بنویسم یا نه؟»
با دو دستش پتو را تا کمرش پایین می‌آورد و با تعجب نگاهم می‌کند:«جدی عزیزم؟ چطور بعد این همه این‌ور‌-اون‌ور رفتن خسته نیستی؟ من که زیر ببو دارم کیف می‌کنم کولر روشنه خیلی خوبه.» 
کولر روشن است... سرمای زیادی را احساس می‌کنم. خواب را از کله‌ام پرانده‌ است.

«نمی‌دونم. خودت می‌دونی دیگه، خیلی از شبا اینطوری می‌شم یه دفعه خوابم می‌پره کلن... فکر نکنم خوابم ببره. می‌رم رو لپ‌تاپ ببینم چیکار کنم. اوکی‌یی تو؟»
«اره ولی بنظرم بهتره بخوابی. فردا صبح پاشو زودتر کارات رو بکن سرحال‌ترم هستی. نه؟»

سرحال‌تر؟ باهاش موافقم. گاهی صبح‌ها انرژی زیادی را با خودم حمل می‌کنم. البته تنها بعد از مسواک زدن... تا قبل از آن چیزی را احساس نمی‌کنم... با یک چایی تلخ و یک حبه قند. 

«اره خیلی خوبه صبا زود پا شدن. قهوه داریم؟»
«داریم اره... فکر کنم داریم. یعنی داشتیم... حالا نداشتیم هم از اسنپ سفارش می‌دیم نیم ساعته میاد.»

«پس می‌خوابم. مسواک هم نزدم لعنتی... بزنم بنظرت؟»
«ولش کن حالا فردا می‌زنی، منم نزدم.»

«اره حوصله ندارم واقعن. تا دم در دستشویی هم مسواک و خمیر رو بردم ها! نمی‌دونم چرا حوصله نداشتم.»


دروغ می‌گویم. می‌دانم، می‌دانم که چرا آن کار را نکردم... چون گاهی... نه. نه مهم نیست. باید پیش خودم محفوظ بماند. نیازی ندارم شما‌ها هم بدانید. خودم فکر می‌کنم کافی باشم. 

«تا دم در اونجا بردی ولی نزدی؟ می‌زدی حالا.»
«مهم نیست حالا، فردا صبح می‌زنم. بو گند امیدوارم ندم». 

«نه عزیزم بیا بو چیزی نمی‌دی هیچ موقع.»

داستان‌هایم را ننوشم. دو داستان نانوشته دارم:

اولی در مورد پسری که مادرش به سمتش دو قابلمه فلزی پرت می‌کند و پدرش به تازگی فوت شده است. حالا مادرش عصبانی است. از چه چیزی؟ هنوز نمی‌دانم... شاید از اینکه پسرش دارد مثل پدرش می‌شود. بوی سیگار می‌دهد، هر روز می‌رود قبرستان محله و آنجا دزدکی کارهایی می‌کند و شب‌ هم دیر برمی‌گردد. ظرف‌ها جهیزیه مادر بوده‌اند... آن زمان که ازدواج کرده است. تمامشان رنگ‌پریده و برامدگی‌های زیادی دارند. مادرش بیشتر نگران است که نکند یکی از ظرف‌ها واقعن به پسرش بخورد و خدایی‌نکرده زخمی شود. البته چیزی به پسر برخورد نمی‌کند و همان شب هم بیرون می‌رود که سری به قبرستان بزند... چیزی عوض نشده است. مادر می‌داند چیزی قرار نیست تغییر کند.

داستان دوم در مورد بچه‌ای است در گهواره... وسط یک جنگل... داستان از دید آن بچه روایت می‌شود. آها نه... بهتر است از دید آینده‌ی بچه تعریف شود... یک دختر. دارد به گذشته فکر می‌کند. یادش می‌آید که وسط جنگل در گهواره‌ای رها شده است. جنگل است؟ درخت می‌بیند اما مطمئن نیست. خاطرات تیکه‌تیکه می‌آیند و می‌روند. مادرش کجاست؟ حالا که توجه می‌کند می‌بیند تا حالا بچه‌ی در گهواره‌ی بدون مادر ندیده است. باید کسی باشد... اما نیست. تنهاست. یعنی کسی در بچگی او را ربوده است؟ یادش نمی‌آید کسی برایش تعریف کرده باشد که در بچگی دزدیده شده است. باید خیال باشد. هرچند نمی‌تواند... همه چیز بسیار واضع و روشن است... تمام اتفاقات را می‌تواند ببیند. چطور می‌تواند مطمئن شود چه اتفاقی افتاده است؟ 


باید صبح بعد از قهوه خوردن بنویسمشان. یا یک چایی تلخ با یک حبه قند. مسواک هم یادم نرود چون دندان‌هایم زردتر می‌شوند... و این خوب نیست.

۰۵ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

رویا

فاجعه نه آنجا که تمام واقعیت از هم گسست پیدا می‌کند... بلکه حتی تصور این گسست است. و آدمی در هنگام رخ دادن فاجعه‌های زندگی، خودش را به فانتزی‌ها اتصال می‌دهد و در فضایی بین واقعیت و نابودی معلق می‌‌ماند. سعی می‌کند که پایین نیفتد و اگر در حال پاره کردن تناب خود بود،‌ معمولن نیروی درونیِ خودِ‌ او که در تلاش برای حفظ بقاست و یا کسانی که در اطراف او هستند تناب را باز گره می‌زنند. این دو فاکتور کمک می‌کند که از بیشتر خطرات جان -چه سالم و چه ناسالم- به در ببریم. 

برای خودِ من در زمانی که همه چیز روی سرم خراب می‌شود هر دو فاکتور وجود دارد. دو فردی که می‌توانم تمام زندگی‌ام را بهشان ببخشم... آقای میم و خانم میم... 

و فاکتور دیگر که در درون خودم است هم تمام تلاشش را می‌کند که غرق نشوم. و در همین راستا چیز‌هایی را نشانم می‌دهد که قبل‌تر‌ها مشاهده نکرده بودم. اسمم را در گوگل خیلی اتفاقی جستجو می‌کنم و با ابزار‌های مخصوص گوگل سعی می‌کنم ببینم چه چیزی پیدا می‌کنم. وبلاگ دختری را پیدا می‌کنم که ویدیویی اپلود کرده است و در زیر آن شعری. در ویدیو روی تابی نشسته است و تنها پاهایش را می‌شود دید. تاب در حال تکان خوردن است و آهنگی را هم از آن پشت می‌توان شنید...

کپشن پست به این صورت است: 

دختر بچه ی درونم، روی تاب، زل زده است به پاهایی که در قفس تازیانه می‌خورند . . . شاعر: سارو خضرنژاد

 

حتی خودِ من هم فراموش کرده بودم این کلمات را. شعر نیست و من هم شاعر نیستم مطمئنن... اما حالم را بهتر کرد... یک وصل‌بودگی‌‌ای را در درونم احساس کردم. اینکه در درونم، هر‌آنچه هست، باید بیرون برود؛ آنگاه منتظر بمانم تا جورِ دیگری برگردد. 

۰۶ آبان ۹۸ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

هزارتویِ سینه‌ی تو

شب بود و تاریک بود و تمام مردم خواب؛ جز او که بیدار شده بود سری بزند به دستشوییِ بدبوی خانه. مادرش مریض و خودش هم به قول خودش توانایی تمیز کردن دستشویی را به دلیل بوی شدید جرم‌گیرها نداشت. بیدار می‌شود و صدایی می‌شنود. صدایی شبیه به کوبیدن طبل در میانه‌ی روز‌های عاشورا. شبیه به آنچه در شروع جنگ‌های یونان باستان در فیلم‌ها شنیده بود. می‌بیند چراغ آشپزخانه هنوز روشن است و منبع صدا آنجاست. بلند می‌شود تا ببیند چیست که در میانه‌ی شب غوغا به پا کرده است. نزدیک می‌شود و با هر قدم که برمی‌دارد یاد خاطراتی از کودکی‌اش می‌افتد. در قدم اول آن روز به ذهنش خطور می‌کند که در صف کلاس چهارم ابتدایی معاون مدرسه سیلی آبداری نسیب‌ش کرده بود، آن هم تنها به این خاطر که همراه با جمع دانش‌آموزان صلوات نمی‌فرستاد. در قدم دوم یادِ خاطره‌ای می‌‌افتد از دوران دورتر: با کسی در میانه‌ی برف‌ها نشسته است. کونشان خیس شده است و مشغول خندیدن به شکلکی هستند که با شاشیدنشان روی برف‌ها کشیده‌اند؛ یک گل رُز. در قدم سوم دور‌تر می‌رود... به آنجا که مادرش جلویش ظاهر می‌شود. می‌پرسد مادر اینجا چکار می‌کنی؟ جواب نمی‌دهد. باز می‌پرسد و تنها چیزی که می شنود صدایی است که از سینه‌ی مادرش اکو می‌شود. صدای طبلی عظیم. دست‌های مادرش بالا و پایین می‌شود و با چیزی فلزی روی سینه‌ی خودش می‌کوبد و امواج صدا در هزارتوی سینه‌اش می‌روند و می‌آیند. صدا بلند‌تر و بلند‌تر می‌شود... تا آنجا که دیگر چیزی شنیده نمی‌شود.

۰۱ آبان ۹۸ ، ۲۰:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

هویج

بستگی دارد کجا باشم و آسمان چه رنگی باشد. هیچگاه نمی‌توانم چشمم را از آسمانی که ته رنگ نارنجی دارد بردارم. آفتاب کمی پایین‌تر می‌رود و موهای خرمایی او کمی خرمایی‌تر می‌شود. انگشتانم را بین موهایش می‌کشم و سعی می‌کنم خاطراتی که حالم را بدتر می‌کنند را به یاد نیاورم؛ آنجا که روی قالی هال‌مان دراز کشیده بودم و مادرم موهای خرمایی رنگش را باز کرده بود و از دور تا دور سرش پایین آورده بود. گاهی چند تار مو می‌خورد به دماغم و عطسه می‌کردم ولی بیشتر وقت‌ها ساکت نشسته بودم. هر بار یا چشمانم یا می‌بستم یا پنجره‌ی رو به بیرون را نگاه می‌کردم. جملات محبت‌آمیزش را می‌شنیدم... در مورد این صحبت می‌کرد که فقط ما -بچه‌هایش- را دارد و بدون ما نمی‌توانم زندگی‌اش را ادامه دهد. چشمانش را دید می‌زدنم و با دستانم گره‌‌ی موهایش را باز می‌کردم. دردش می‌گرفت... یک‌دفعه داد یواشی می‌زد که دستانم را بردارم. من اما راه حلی دیگری پیدا کرده بودم. با یکی از دستانم ته موهایش را می‌کردم و با دیگری گره‌ها‌ را باز می‌کردم. اگر ابتدای تار مو را بگیری و انتهایش را بکشی، پوست سرت درد نمی‌گیرت. از پنجره نگاهم را برمی‌داشتم و می‌گفتم:«مامان... امروز آب هویج درست کنیم با اون دستگاه آب هویج‌گیری؟» 

تازگی دستگاهی خریده بودیم مخصوص هویج. تنها می‌شد آب هویج گرفت و خوشمزه‌ترین آب هویج‌هایی که تا حالا نوشیده‌ام را درست می‌کرد. درخواستم را رد کرد و گفت که دو روز پیش آب‌هویج خورده بودیم... اگر باز اینقد سریع درست کنیم دستگاه می‌سوزد. 

حالا که بیشتر ده سال از آن روز‌ها می‌گذرد... هر بار که آن دستگاه‌ آب هویج را می‌بینم احساس می‌کنم تمام چیزی که در ذهن دارم رویایی بیش نیست.. نمی‌توانم هیچ دفعه‌ای را به یاد بیاورم که از استفاده کرده باشیم. طعمش را فراموش کرده‌ام... می‌‌گفتند این بهترین دستگاهی‌ است که برای آب‌میوه‌گیری هویج وجود دارد؛ ژاپنی بود. ژاپنی بودن اقتدارش بود.

نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که دیگر کنارش گذاشتیم... مطمئنم از کار نیفتاده بود. هنوز پابرجا بود... هنوز می‌چرخید و صدا می‌داد. و جالب اینجا بود که دیگر هیچکس نگفت که پایینش بیاوریم از بالا کابینت‌ها و یک‌بار دیگر آب‌هویج درست کنیم. همانجا مانده است. 

 

۱۱ مهر ۹۸ ، ۲۳:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

در مورد کتاب‌ها...

والتر بنیامین جایی می‌نویسد که «کتاب ها و روسپیها را می توان به بستر برد.»

این روز‌ها گوشی‌های هوشمند را همچنین باید به این نقل‌قول بنیامین افزود. شب‌های زیادی با خودم گوشی‌ام را به بستر، تخت، روی قالی و روی مبل برده‌ام... اما نه این چند روز گذشته!

در حال ترک کردن عادت‌های کوچکی هستم که آسیب زیادی به چشمانم می‌زنند. بورخس را می‌بینم... در انتهای زندگی کور شده بود و دیگر توانایی خواندن چیزی را نداشت... بورخس همانی که آگر بزرگترین نویسندگان دوران خودش را دور میزی جمع کنیم... او را باید آن بالا نشاند.. آنجا که گادفازر‌ها می‌نشینند... 

همین بورخس مرا می‌ترساند... منی که از همین حالا فشار چشمانم بالا رفته و می‌دانم چند دهه دیگر توانایی خواندن را شاید از دست بدهم. می‌خواهم حداقل بتوانم کتاب‌هایم را به بستر ببرم... بتوانم روی سفید بعضی‌ها را در تختم بنگرم و غنیمت بشمارمشان.

در تلاشم به خودم بقبولانم که در مورد چیز‌‌هایی/کتاب‌هایی که می‌خوانم جایی چیزی بنویسم. اینستاگرام را برای این کار زیاد مناسب نمی‌بینم. اگرم باشد... من خودم راحت نیستم آنچنان... جایی دنج و خلوت را ترجیح می‌دهم. دیروز و امروز نشستم و The Importance Of Being Earnest را تمام کردم... نمایشنامه‌ای که خود وایلد به این شکل توصیفش می‌کند:«A Trivial Comedy for Serious People» (یک کمدی سطحی برای آدم‌های جدی) -البته سطحی برا مبتذل هم ترجمه کرده‌اند-.

نصف کتابی که شاید ترجمه‌اش کنم را خواندم و همچنین چهل صفحه‌ از کتاب ۱۳۱۸ صفحه‌‌ایِ موراکامی به نام 1Q84 (به این زودی‌ها تمام نمی‌شود البته. سعی می‌کنم  کنارش کار‌های کم حجم‌تر را بخوانم). 

 

در مورد «اهمین ارنست بودن» به زودی خواهم نوشت...

۰۴ مهر ۹۸ ، ۲۱:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

صبح زیبا

امروز را زیبا‌تر از دیروز می‌بینم. نمی‌دانم چه رخ داده است... چه شده که می‌توانم باز همان صبح تکراری‌‌ای که هزاران بار تجربه کرده‌ام را باز با چشمان دیگری نگاه کنم. دو پنجره در اتاق جدیدم حضور دارند. یکی کوچک‌تر از دیگری و من هر دوتا را تا سر حد مرگ می‌پرستم. از خود نور عبور می‌دهند و برای صبح‌هایی که تصمیم گرفته‌ام بنویسم بسیار کاربردی هستند. حتی تا جایی می‌توانم اکزجره کنم و بگویم که قستمی از تمام واژگان الهام‌ شده‌ی صبح‌ها را مدیون همین دو پنجره خواهم بود. 

  صبح را با خوردن کمی هندوانه شروع کردم. قسمت زیرینش خراب شده بود ولی این دلیلی خوبی برای متوقف کردن من نیست. دیروز خریدمش... یک قاچ بزرگ ۱۹۰۰ تومن بود. تعجب کردم ولی بعد به خودم آمدم دیدم هندوانه بسیار ارزان است... قیمت زیبادی حتی باشد... ولی چون در فروشگاه‌های بزرگ چیزی پایین ۲ هزار تومن کم پیدا می‌شود وقتی یک قاچ هندوانه می‌بینی ۱۹۰۰ تومن، فکر می‌کنی که با این قیمت هیچ‌جا نمی‌توانی چنین چیزی پیدا کنی.

   ـــــــ

در مورد صبحم بگویم: دیشب ساعت ۱ خوابیدم و الارمم را برای ساعت ۸ تنظیم کرده بودم. ولی در کمال تعجب ۶:۵۰ از خواب بیدار شدم... همین حالم را بهتر کرد. شاید امروز بتوانم بهتر کارایم را جلو ببرم. یا شاید اصلن این چند وقت اینده بهتر بتوانم هر کاری که در چند وقت گذشته در ذهنم بوده را انجام دهم... نمی‌دانم.

۳۰ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۱۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

آن شب که برای هم لقمه‌ی پنیر و کره گرفتیم

گاهی بعضی از لحظات به زبان در نمی‌آیند. یک مومِنت‌اند و نمی‌شود گفتشان... اگر بنویسی یا تعریف کنی... بخشی از آنها نیست می‌شود. طوری محو می‌شود که انگار هیچوقت نبوده است و تو می‌نشینی در انتظار لغت‌ها... در انتظار لغت... همانی که قرار نیست بیاید... نمی‌آید.

 

« آنچه زبان می‌خورد

همیشه همان چیزی‌ست

که زبان را می‌خورد:

امیدِ آمدنِ لغتی

لغتی که نمی‌آید

شب بود و آسمان تنها چند ستاره در خود داشت. شهاب‌سنگ‌ها دو سال بود که بر فراز آسمان پروازی را تجربه نکرده بودند و او هم آرزویی نکرده بود. گاهی آسمان را دیدی می‌زد... ولی هیچگاه آرزو نمی‌کرد که کسی یا چیزی را به دست بیاورد. دنبال چیزی بود؛ یک لغت... لغتی که به یادش نمی‌آمد. 

...

تو آنسوتر   آنجا‌تر

برابر من  ایستاده‌ای

برابر بامن

و چهره‌ام

چیزی به آینه از من نمی‌دهد

کتابی از سلین را دست گرفته بودم و گردنم را با زاویه‌ای وحشتناک رویش خم کرده بودم. اگر او... سلین را می‌گویم... کنارم بود مطمئنن حسابی فحشم می‌داد. صحفه‌ی اول را باز کردم و برای او که روبرویمِ آنجاتر... همان آنجای دست‌نیافتنی نشسته بود، شروع به خواندن کردم:«دوباره تنها شدیم.» لبخند زدم. هرگاه سلین می‌خوانم لبخند می‌زدنم. گاهی قهقه می‌زنم و صدایم تا اتاق شش نفره‌ی بغلی کش می‌آید. با صدای بلند ادامه دادم:«چقدر همه چیز کند و سنگین و غمناک است... بزودی پیر می‌شوم. بلاخره تمام می‌شود. خیلی‌ها آمدند اتاقم. خیلی چیز‌ها گفتند. چیز به درد بخوری نگفتند. رفتند. دیگر پیر شده‌ند. مفلوک و دست و پا چلفتی هر کدام یک گوشة دنیا.» باز مشغول لبخند زدن بودم. گفت:« آی ریلیت... ولی چی اینقد خنده داره؟» برایش در مورد آن سه نقطه‌ها گفتم؛ یکی از امضاهای سلین در نوشته‌هایش.. فراوان... سه تا سه تا، پشت سر هم. او هم خندید. چند ورقه جلوتر رفتم تا بخش دیگری را برایش بخوانم. تا انتها خندید و خندید.

...

چیزی  از آینه   درمن می‌کاهد

و انتظار صخرۀ سرخ

                      – نوکِ زبانِ تو – 

 امیدِ آمدنِ لغتی‌ست

لغتی که نمی‌آید »

                                                                                  ـــ امیدِ آمدنِ لغتی - یداله رویائی

 

شعر را به سه مومنت فراموش شدنی تقسیم کرده‌ام.. باید دوباره از اول خوانده شود تا بهتر فراموش شود.

۳۰ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۰۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
سارو خضرنژاد

بی‌تجربه و در عین حال کمی تجربه...

  خیلی وقت بود که به تدرس کردن فکر می‌کردم... نه به این خاطر که از تدریس کردن خوشم می‌اد... چونکه پول لازم داشتم. البته هرچند کلی بخوایم نگاه کنیم هیچوقت دلم تدریس کردن نمی‌خواد، مگه اینکه تدریس ادبیات باشه. البته ادبیات انگلیسی یا ادبیات جهان. شاید در آینده‌ی دور اگه ایران بودم دانشگاه تهران رو واسه تدریس ادبیات ایتالیایی یا انگلیسی انتخاب کنم. نمی‌دونم. واقعن دلم می‌خواد چون پول مناسب در میارم و کنارش می‌تونم به کارایی که برام مهمن ادامه بدم. به خوندن ادبیات و نقد و فلسفه و ... نمی‌خوام زیاد به سمت پول در آوردن کشیده بشم. پول بد نیست و ذهنیت بدی هم در موردش ندارم ولی مناسب باشه بهتره. ترجیحم اینه که یه ادبیاتی فقیر بمیرم تا یه مدرس تافل پولدار! (شایدم هردوتاش رو با هم انجام دادم... خدا خواهد دانید).

  بگذریم... شروع تابستون بود و قرار بود بعد سه ماه باز دانشگاه شروع بشه و به پول و تجربه نیاز داشتم. باید یه موسسه‌ای چیزی انخاب می‌کردم واسه شروع کارم. جایی که منو بدون مدرک (TTC (teacher training course و بدون هیچ تجربه‌ای قبول کنن. قبلن تو تهران چند موسسه رفته بودم ولی همشون می‌گفتن که باید دوره‌ی TTC خودِ اونجا رو داشته باشم بعد بهم اجازه می‌دن اونجا تدریس کنم و حتی اگه از یه جای خوب و معتبری هم مدرک داشته باشم بازم امکانش نیست. البته جاهایی هم هست که می‌ذارن بدون مدرک خاصی پیششون تدریس کنم ولی فعلن به دلایلی نمی‌خواستم برم. (به دلایلم اشاره می‌کنم حالا). 

  برگشتم بانه و یاد موسسه‌ای افتادم که قبلن توش یه دوره‌ی «سخنوری» (سخنرانی کردن) شرکت کرده بودم. کسی که اونجا رو اداره می‌کرد آقای «هیوا. ط» بود. (هیوا تو کوردی به معنی امید ئه). ایشون کسی هستن که هر موقع ایده‌ی جدیدی داشتم بیشترین انرژی و فکر کردن رو واسم گذاشته و هر موقع در مورد بزرگ‌ترین ایده‌ها هم باهاشون صحبت می‌کنم مطمئن می‌شم که امکانپذیر هستن. رفتم پیشش رو بهش چیزی رو گفتم که خودمم انتظارشو نداشتم. گفتم که می‌خوام اینجا... تو این موسسه... رایگان مکالمه انگلیسی تدریس کنم. دلم نمیخواست رایگان باشه چون به پولش نیاز داشتم. از یه طرفم خیلی ایده‌ی رایگان تدریس کردن رو دوست داشتم و دارم. دلم می‌خواستم می‌تونستم در مقابل تجربه‌ای که کسب می‌کنم رایگان به بقیه دانشی رو انتقال بدم.

جوابی که گرفتم این بود: متاسفانه قبل اینکه تو بیای یکی دیگه‌ همین پیشنهاد رو داده و می‌خواد اینجا رایگان واسه کسب تجربه درس بده. 

خیلی واسم عجیب بود. فکر نمی‌کردم کسی همچین چیزی گفته باشه، ولی راست می‌گفتن. اسمش رو که گفتن، دیدم می‌شناسم. «بابک»... 

(بابک رو از قبل می‌شناختم... تو جلسات سخنوری‌ای که قبلن اونجا بودم اونم اونجا بود و در حد صحبت کردنای چند دقیقه‌ای باهاش آشنا شده بودم). من خودم شخصن مشکلاتی با بابک داشتم و اون این بود که بابک علاقه‌ای شدید و ناگاهانه به تدریس گرامر داشت و دقیق برعکس من بود... اینکه هر جوری شده حتمن هر جلسه باید نصف کلاس رو به تدریس گرامر بگذرونیم... و منم مطمئنن با شنیدن همچین چیزی مثل آتشفشان منفجر می‌شم. 

سوال پرسیدم. که آیا ممکنه با باباک صحبت کنم و ببینم اگه دلش می‌خواد با هم کلاس رو اداره کنیم؟ یعنی کلاس ۲ نفره‌ی مکالمه زبان. پیشنهادم واسشون جالب بود و اصلن به این اشاره نکردن که نمی‌شه... گفتن که کل هدفشون اینه که جایی رو در اختیارمون بذارن که بتونیم خودمونو در معرض تجربه‌ی جدید بذاریم، اونم بدون اینکه هیچ پولی ازمون بگیرن. 

در مورد پول گرفتن از دانشجو‌هایی که قرار بود اونجا باشن هم با مسئول موسسه صحبت کردم و نظرش مخالف چیزی بود که انتظار داشتم. گفت که بهتره پول بگیریم اما می‌تونیم کاری کنیم که در نسبتِ با جاهای دیگه خیلی کمتر باشه. پرسیدم که چرا و گفتن که اگه پولی ندن، هیچی نمی‌خونن یا حداقل کم کاری زیاد می‌کنن. یاد اینا افتادم که می‌گن خودِ پول دادن واسه جلسه‌ی روانشناسی یکی از قدمای بهتر شدنه چون اگه مشتری چیزی نده فکر می‌کنه ارزش نداره و نباید وقتشو واسه جلسات تلف کنه. منم باهاش موافق بودم و حس کردم اگه پول بدن با انگیزه‌ی بیشتری شاید دنبال یاد گرفتن باشن. (شایدم نه نمی‌دونم.)

در اخر هم نتیجه این شد که با بابک تماس بگیرم تا: ۱- ببینم موافقه که دو نفری کلاس رو تشکیل بدیم و ۲- اگه موافقه در مورد متریال کلاس به توافق برسیم.


از همون لحظه می‌دونستم که قراره به مشکل بربخورم چون اگه با بودن من مشکلی نداشته باشه... بعدش به اونجا می‌رسیدیم که سارو بیا کلاس رو گرامر محور کنیم...
چطوری باید راضیش کنم که این کار رو نکنیم!؟ 
تو ذهنم می‌گفتم که شاید خیلی رادیکال جلوه کنه اگه بگم کلن حذفش کنیم چون اون مهارتش گرامر تدریس کردنه ... ولی اخه کلاسه کلاس مکالمه‌ست... گرامر چیکار می‌کنه توش؟ شاید بهتره ولش کنم کار خودشو بکنه و منم کار خودمو. مثلن بگم بابک تو یه ساعت کار خودت رو بکن منم یه ساعت کار خودمو. اینطوری می‌تونم بدون دخالت کسی و چیزی روی بخش مکالمه‌م کار کنم.
داشتم به کسای فکر می‌کردم که قرار بود ۲ ساعت سر کلاس بشینن و ساعت اول رو کامل گرامر گوش بدن... چه جهنمی بشه. 
آیا باید بجنگم یا کنارش به کلاسم ادامه بدم وسعی کنم خودمو بهتر کنم (اگه ممکن باشه اصن)؟ دقیقن شبیه یه بازی شده بود واسم... اینکه آیا می‌تونم مهره‌ای رو اونطور که دلم می‌خواد حرکت بدم یا نه؟

۱۳ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۱۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

کفش‌های نو

- سلام؟ بله؟

کسی جواب نداد. فکر کنم شماره را اشتباهی گرفته بود. شماره‌اش را ذخیره کردم تا عکس پروفایلش را در تلگرام ببینم و بفهمم کیست و اگر ضروری باشد خودم دوباره زنگ بزنم یا دفعه‌ی بعد که زنگ زد گوشی را بردارم. دیدم عکسی نداشت. به راهم ادامه دادم. می‌خواستم بروم پیش آقا «باسط» تا کفش‌هایم را تعمیر کند. چند سالی می‌شود کفش‌های کل خانواده را همانجا می‌بریم. دوست پدرم است. هر وقت از آنجا رد می‌شوم سلام می‌کند، سلام می‌کنم؛ هردو به همین شکل. گاهی صورتش را موقع سلام کردن تحلیل می‌کنم و می‌فهمم اصلا مرا به یاد نیاورده است... با این وجود سلام کردنش شاید به این خاطر باشد که حس می‌کنم مرا می‌شناسد ولی نمی‌داند پسرِ که هستم و چه کاره‌ام. البته که قبلن تنها «کفاش» بود، حالا ولی آدم دیگری‌ است. یعنی حداقل برای من. مادرم داستان جالبی در موردش برایم تعریف کرد که تا حالا نه شنیده بودم و نه حدس می‌زدم اتفاق افتاده باشد. گفت این کفاش...سال‌ها قبل به جرم کار‌هایی که کرده، ده سال زندانی شده و بعد از برگشتن این دکه‌ی کوچک را ساخته و شروع به کفاشی کرده. مدت زمان کمی نگذشته که کسی زنش شده و سپس بچه‌شا به دنیا آمده بود. هم خوشحال شدم که الان موقعیتش بهتر از زندان است و هم ناراحت که چه بلایی سرش آمده.
تمام راه را تا قبل از اینکه به دکه‌اش برسم، مشغول گوش دادن به یکی از قطعات شوستاکوویچ بودم. صدایش آرام زمزمه می‌کرد. کمی کمش کرده بودم که صدای باران را هم بشنوم و اگر کسی هم صدایم کرد آن را هم بتوانم جواب دهم یا حداقل واکنشی نشان دهم. صدای آهنگ سرعت راه رفتنم را کمتر می‌کرد. به قدم‌هایم خاصیتی آهن‌ربایی می‌بخشید. می‌چسبیدند به زمین و بلند کردنشان سخت‌تر می‌شد چون می‌خواستم آنها‌ را با تک‌تک نت‌های موسیقی هماهنگ کنم، هرچند که کار دشواری بود. خواسته‌ام این بود که بتوانم با چیزی در هماهنگی باشم، هماهنگیِ خود با خود کار پیچیده‌ای بود و پازل مانند. فکر کردم که فعلن با یک قطعه موسیقی بهتر می‌شود جلو رفت. 
کنار دکه‌ی کوچکش رسیدم. دیدم درش کمی باز است. بخاطر هوای بارانی و سرد، وسایلش را برده بود داخل. خودش هم همینطور. ولی چون هوا جریانی نداشت نمی‌توانست کامل درِ شیشه‌ای‌اش را ببندد، کامل بسته نشده بود. دیدم مشغول کار با گوشیِ ساده‌اش است. سلام کردم و منتظر جوابش ماندم. سلام جانم چطوری؟ پدر گرامی خوبن؟ مادر چطورن؟ خوبن همگی مرسی...شما خوبید؟ خوبم خدا رو شکر. آقا باسط ببخشید دیرتر از اونی که گفتید اومدم یه کاری برام پیش اومد. نه عزیزم اشکالی نداره... اتفاقن همین یه دقیقه قبل اینکه بیای داشتم بهت زنگ می‌زدم که بیای ببریش ولی یه آقای دیگه جواب دادن... گفتم حتمن اشتباه گرفتم. عه، به همون شماره‌ای که بهتون دادم؟ حتمن دستم خورده اشتباه ذخیره کردم تو گوشیتون ببخشید. خواهش می‌کنم اشکال نداره حالا اومدی خودت... می‌خواستم وسایل رو کامل جم کنم و برم گفتم که زود‌تر بیای تا کارت باز نیفته فردا. اره می‌دونم ببخشید خلاصه... حالا تموم شد کفشه؟ مشکلی نداره؟ نه مشکلی نداره اصلا... بپوش ببین چطوریه.

پوشیدم... بسیار پوشیدنی شده بود. زیبا شده بود. حس می‌کردم خرید تازه‌ای انجام داده‌ام. دیگر لازم نیست پول کفشی نو بدهم. همین نو نو شده است. چه احساس زیبایی. گرمای جدیدی از پاهایم تولید می‌شد... جوراب‌هایم احساس راحتی می‌کردند. آن همه پول به جیب پدرم برگشت. فکر کنم حالا مانند ساعتم زیر باران هم مقاوم باشد. یا حتا طوفان. می‌توانم با همین شنا کنم و غرق نشوم. دوستش دارم.

۱۱ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

قهرمان

در اتاق موسیقی جاری بود. می‌لرزاند همه تنم را. مادرم را، نگاه کردم؛ او هم مشغول لرزیدن بود. کمی فاصله داشت از من... از صدا... اما می‌لرزید. فهمیدم که فاصله روی کیفیت موسیقی تاثیری ندارد... اما روی محتوا چرا. مادر من بیسواد است... سواد خواندن و نوشتن ندارد. هرچند این یکی را می‌فهمید چون برایش کامل توضیح دادم. داستانی ساختم از چیزی که می‌شنیدم. داستان دختری که در کلبه‌ای خوابش برده و پسری که بیرون مشغول داد زدن است تا دخترک بیدار شود و مردن او را از پنجره نظاره‌گر باشه. ببینید چطور کسی با دست خودش برای اینکه توان ماندن ندارد خودش را خلاص می‌کند. تنها نظاره‌گر؛ این آخرین خواسته پسر بود. پنجره‌ها کامل بسته شده بودند صدای زیادی از دور نمی‌توانست وارد این مکان بسته شود بخصوص هنگام خواب بودن... خواب که باشی اتاق سنگین می‌شود... پر از موسیقیِ خواب می‌شود... سرشار از زیبایی موهایی که روی صورت را پوشیده‌اند... صدای کسی شنیده نمی‌شود. آن همه گیاه و درخت که بیرون از اتاق به انتظار دختر خوابیده بودند تا صبح شود... آن همه ابر که چند روز بود نباریده بودند... سنگ‌هایی که هرچند وقت یک بار غلتی می‌زدند و این بار جرئت تکان خوردن نداشتن... کوه‌هایی که ساکت شده بودند و بخاطر خوابیدن دخترک ترجیح می‌دادند ساکت بمانند. همه چی و همه جا ساکت بود. موقعیتِ پسرک فرا رسیده بود... همه جا ساکت... و فکر می‌کرد می‌تواند با شعری که می‌خواهد بخواند شب را به پایان می‌رساند. همه را بیدار می‌کند و صبح را همراه خود می‌آورد. می‌خواست آبر‌ها را سیاه کند که نعره بزنند و ببارند... کوه‌ها را تکان دهد کمی... سنگ‌ها غلطی بزنند... پرنده‌ها آوازی بخوانند... که روشنایی بیاید و دختر بیدار شود. که همه بیدار شوند و ببینند که مرگ چگونه است؟ که آیا مرگ با ابر‌های سیاه غمگین می‌شود و یا با آواز پرندگان شاد؟ بجز دختر خوابیده، همه در انتطار بودند. در انتظار بودند و نمی‌دانستند که در انتظار بودن شوق شنیدنشان را به بینهایت می‌برد. نمی‌دانستند که در انتظار ماندن... تا ابد عاشق نگه‌ت می‌دارد... نمی‌دانستند که هر نوع انتظاری، یک انتظار عاشقانه است و اشتباهشان همین بود. آن‌ها نمی‌دانستند کسی که انتظار می‌کشد، تا ابد آن را چه خواسته و چه ناخواسته، ادامه می‌دهد. 

۱۲ دی ۹۷ ، ۲۱:۵۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد