سرترالین

خوشبختی زود و مفت

تو شب‌ها

من همانم که می‌خواستم بمیرم. همانم که وقتی می‌گفتند اگر مادرت بمیرد چه کار می‌کنی؟ می‌گفتم خب می‌میرد دیگر، کاری نمی‌شود کرد و صد البته که گریه نخواهم کرد.
روزی صد مرتبه آرزوی مرگ می‌کردم هرچند خیلی از مرگ هراس داشتم و به آن آگاه نبودم. فکر می‌کردم هراسی ندارم و بجای کلمه،‌شجاعت از دهانم خارج می‌شود. حرف می‌زدم و لبخند... که مرگ چیزی نیست. حالا می‌توانم بگویم که قبول دارم می‌ترسم. هراس دارم از فقدانم.
-------------------


اولین باره، که برف می‌آد
آدم برفی هست، اما تو نیستی
اولین باره، که تنهام
توی کوه‌ها، قدم می‌زم
اولین باره، که ابر‌ها
از روی کوه‌ها، کنار کشیدن
اولین باره، آفتاب می‌تابه
با طعم گیلاس، اما تو نیستی

«اما تو نیستی»

۰۴ دی ۹۷ ، ۱۹:۴۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

آسودگی

در خفقانِ روز‌هایم گیر کرده‌ام.
سه هفته و سه روز است که نمی‌دانم چکار کنم. می‌دانم. می‌دانم چکار کنم. همین حالا انجامش می‌دهم. می‌دانم تصمیمی باید بگیرم که تا بی‌نهایت کش می‌دهد خودش را... خودم را. نمی‌توانم نگاه کنم. به عقب نگاه می‌کنم و می‌بینم گذشته‌ام تا بینهایت بار تکرار می‌شود. من هزاران بار همین بوده‌ام. هزاران بار خودم بوده‌ام و کس دیگری. دیگر نمی‌توانم. و این چرخه ادامه دارد. 
شب است و می‌خواهم بخوابم. کاری نکرده‌ام. می‌خواستم کاری کنم ولی نکرده‌ام. منفعل مانده‌ام در رویاها. منتظر می‌مانم ساعت یک و ده دقیقه شود. لامپ‌های بزرگ اتاق را خاموش می‌کنم که هم‌اتاقی‌ام اذیت نشود. باید دوازده خاموش می‌کردم. ولی خوابم نمی‌برد. یعنی نمی‌خواهم بخوابم. نمی‌توانم. هنوز کار دارم با خودم. با خودمان. با رویاهایم. با آنها که اعصابم را به هم ریخته‌اند. بعد چراغ‌قوه‌ی کوچکم را روشن می‌کنم که چند ساعت قبل به شارژ زده بودم. انگار هیچوقت پُر نمی‌شود. هر بار که چند ساعت به برق می‌زنمش فقط نیم ساعت دوام می‌آورد. نکته‌ی جالبش اینجاست که نورش به حد خیلی کم می‌رسد ولی خاموش نمی‌شود. همیشه حتی چند فوتون هم باشد از خودش بیرون می‌پراند. خوابم که می‌گیرد کم‌کم... می‌گیرم خاموشش می‌کنم. یک شب یادم رفت این کار را و صبح که پا شدم دیدم هنوز کمی نور در خود دارد. هنوز داشت نورافشانی می‌کرد. 
منم هم، من هم به نورافشانی مشغولم. کمی انرژی در خود دارم؛ تنها چند فوتون. ولی خاموش نمی‌شوم. کمکی نمی‌کنم؛خاموش نمی‌شوم. عملی ندارم؛ خاموش نمی‌شوم. گریه می‌کنم؛ خاموش نمی‌شوم. فریاد می‌زنم، زخم می‌خورم، شکشت می‌خودم، ولی خاموش نمی‌شوم.

۲۸ آذر ۹۷ ، ۲۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

لعنتی بیا این شخصیت رو از داستان بکش بیرون حوصله ندارم دیگه

بعضی وقت‌ها سوار شدن حالم را خوب می‌کند. سوار مترو شدن. سوار موجی از موسیقی که می‌رود که برگردد از یک سمت مغزم به سمت دیگر همچنان که می‌خورد به دیوار‌های تونل رنگارنگ دماغم. روی چین‌های پیشانی‌م به سمت چین‌های انگشتم بعد حمام. حالم را خوب می‌کند. مترو که سرعت می‌گیرد و احساسات ناهنجارم که جا می‌مانند قبل از اینکه در باز شود. وارد قدوسی می‌شوم و هوا خنک است، زیاد منتظر می‌مانم و دری باز نمی‌شود. باز نشد و من همانجا جلوی در شهید شدم. یکی از پشت سرم تکان می‌خورد و می‌رود سمت در دیگر که سمت راستم است. منم پشت سرش وارد می‌شوم. یکی را دیدم که خودم بودم قبل از اینکه شهید شوم و از اینجا بیرون بروم. گفت فهمیدم وقتی تابلو رو نگاه کردی نفهمیدیش. می‌خواستم بهت بگم که درست داری می‌ری... یعنی جای درستی هستی ولی چون زبون منو یاد نگرفته بودی نمی‌فهمیدی چی می‌گم. راست می‌گفت؛ نمی‌توانستم آن زبان را بفهمم. هدفشان از نوشتن آن اسم این بود که من گمراه نشوم و دقیقا همان کلمه گمراهم کرد. گمراه که شدم مرا با میخ زدن موهایم به چوب کشتی دزدان دریایی کلاه حصیری به دار آویختند و مخالف عموم مردم از در قطار خارج شدم و از پله‌ها بالا رفتم . قاعدتا کسی آنجا نبود و تنها دور خودم می‌چرخیدم. هوای خنکی به صورتم خورد. فکر کردم باز راه را اشتباه آمده‌ام البته کم‌کم داشتم می‌فهمیدم که باید کجا بروم. موهایم را بسته بودم، تکان نمی‌خوردند که نگاهم کنند این جماعت پس خیالمم در این مورد تخت بود. نگاهشان را ندیده بودم فعلا. بالا که رفتم از هر پله داستانی برای خودم تعریف می‌کردم. اینکه خوب است بنفش دوست دارم و آبی را اندازه آن نه. خوب است که آبی نوشته شده بود و چه خوب که آن تابلو را که نفهمیده بودم در آخر فهمیدم.

۱۳ مهر ۹۷ ، ۰۰:۱۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

دایکە گیان لە کوێی لایلایەم بۆ بڵەی

همین الان همین الان همین الان می‌خوام خودم رو بکشم. از هر راه حلی برای آروم کردن خودم دوری می‌کنم. دلم نمی‌خواد کسی بهم بگه بهتر می‌شه همه چی. دلم می‌خواد از یه جایی خودم رو پرت کنم پایین. البته این روشی نیست که زیاد ازش خوشم بیاد. بهتر اینه که نمی‌خوام غذا بخورم. این یه داستان لعنتی نیست. همین الان داره حالم از خودم به هم می‌خوره. همین الان می‌خوام بمیرم. هیچ آینده‌ای واسه خودم نمی‌تونم تصور کنم. هیچ امیدی ندارم. نه به خودم و نه به زندگیم. به هیچی امید ندارم. می‌دونم ممکن نیست که حال من درست بشه. روانی‌ام اگه بخوام درست بگم. هر بار حالم بد می‌شه رو می‌آرم به چیزی نخوردن. نه آب نه غذا. آب رو تسلیم می‌شم بعد یه مدت و چون به همه خبر می‌دم که حالم بده و چیزی نمی‌خورم اینقد اصرار می‌کنن که آخرش مجبورم می‌کنن غذا بخورم. دلم می‌خواد یه بار به هیچکس نگم. هیچکس ندونه چیزی نخوردم. و بیهوش بشم یا بلایی سرم بیاد. به هیچ دردی نمی‌خورم. دقیقا هیچی. از انگشتام بدم میاد از قلبم بدم میاد از مغزم بدم میاد از گوشام بدم میاد. حالم از بینی‌م به هم می‌خوره. حالم از مغزم به هم می‌خوره.به زبونم که فکر می‌کنم و حسش می‌کنم می‌خوام از ته بیرونش بکشم. کثافت مطلقم. گریه می‌کنم. از اشک‌هام بدم میاد. زادگاه‌م که بودم پیش دکتر چشم رفتم. بهم گفت که شبکیه‌ی چشمات آسیب دیده و اگه مواطبشون نباشی با عمل هم درست نخواهد شد. ترسیدم که کور می‌شم ولی در همین لحظه نمی‌ترسم. حتی اگه کور بشم خوشحال می‌شم. دلم می‌خواهد بمیرم واقعا. به کی بگم. چرا باید به یکی بگم. از صبح هیچی نخوردم و از اتاق خوابگاه بیرون نرفته‌م و نمی‌خوام برم. تا صبح بدون خوردن طی می‌کنم شاید بهتر شدم. لعنت به من. لعنت عالم به من.

۰۵ مهر ۹۷ ، ۲۱:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

«عنوان این مطلب تغییر کرده و چیزی که قبلا بوده نیست»

دو روز بود که می‌شناختمش. ابروهایش زیباترین ابروهایی بود که در تمام عمرم دیده بودم. نه نه... نمی‌شناختمش. نمی‌شناختمش و اولین مساله برایم ابرو‌هایش بود. حل نمی‌شد در من؛ نمی‌شود هنوز هم. چطور ابرو‌های کسی می‌تواند به این شدت زیبا و دقیق باشند. هزاران صورت دیده بودم قبلا... مثل این را نه. تاثیرات عشق نبود. عاشق نشده بودم. می‌دانستم که عشق در نگاه اول نیست. همه می‌دانستند. کلمه‌ای هم از لبانش به سمت خودم نشنیده بودم که عاشق کلماتش شوم، نه. بعد از ابروها... کم‌کم شروع شد. انگار زنجیره‌ای از دوست داشتن‌ها کنار هم جمع می‌شدند و به این طرف می‌آمدند که مرا بربایند به سمتی دیگر. سمت او؛ به بالا. می‌دانستم از بالا آمده بود. حس می‌کردم همچین چیزی زمینی نیست. شاید از زمینی دیگر آمده. ولی درجه‌ای از بالاهایی که دیده بودم بالا‌تر بود. مساله دوم بینی‌اش بود. نمی‌دانستم به چه کارش می‌آمد؟ با آن نفس می‌کشید آیا؟ اگر تنها برای نفس کشیدن است... پس چرا مثل بینی‌های دیگر نیست. فضایی که در اختیار این بینی قرار داده شده بود دقیقا مناسب آن صورت بود. مناسب همان بدن. این عضو عجیب غریبش به معنای واقعی کلمه «بینی» بود. بیشتر که دقت می‌کردم... این عضو‌ها دقیقا متناسب با همان افکاری بود که داشت... باید به این هم اشاره کنم زمانی که به مرحله دوم -مرحله ستایش بینی‌اش- رسیدم، کمی می‌شناختمش. کم‌کم شناختم بیشتر شد. عضو عضو جلو می رفتم. از پالا به پایین. از پایین به بالا... گاهی هم در دلم اندام‌های داخلی‌اش را ستایش می‌کردم... که کمک می‌کنن سرپا باشد و من بیشتر ببینم‌اش. یک بار دست به رگ اصلی گردنش زدم. خواستم ببینم در چه حالی است. دیدم سریع می‌زند... می‌زند می‌خواهد بیرون بپرد... گفتم صبر کن. دستم را روی قلبم گذاشتم. یکی از دو دستم روی قلب‌ش و این یکی روی قلب خودم. گفت چیه؟ «ببین ببین... با هم می‌تپن. تپش تو همزمانه با تپش قلبم». گفتم «تپش تو با من»؛ «تو» باید همیشه اول بیاید. نمی‌توانم جمله‌ای بگویم که این دو کلمه را در خود دارد و «من» را قبل از «تو» بیاورم. از درون خرد می‌شوم. نمی‌شود. نه در چت و نه رو در رو. هرچند بیشتر وقت‌ها به شدت احتیاط می‌کنم و به جای من و تو «ما» به کار می‌برم. خیلی امن‌تر است ما... ما... ما... ما چه خوشبختیم گاهی اوقات. من هنوزم هم باورم نمی‌شود که به این شکل شروع شد. همیشه شرمگین بودم از اینکه داستانم، داستانمان... با ابروهایش شروع شد ولی دیگر نیستم. یک روز... بعد از مدت‌ها... گفتم:«بیا نزدیک می‌خوام چیزی بهت بگم». اومد نزدیک. با یه صدای آروم پرسیدم:« می‌دونی اولین بار عاشق کجات شدم؟» گفت نه. بعد در موردش واسش گفتم... اینکه داستانمون چطوری جرقه خورده. خندیدم...خندید. 

1397/03/17

 

 

                          

۱۵ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

«من یک سوال پرسیده نشده‌ام»

تراژدی گریبانم را گرفته است، تمام روز را درد کشیده‌ام. باز مثل هزاران دفعه قبل نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده. هیچ جایی ندارم تا خود را کمی نشان دهم؛ دفن شده زیر سنگینی‌ کلمه. تنها تا ساعت ده و چهل دقیقه وقت دارم خانه باشم. بعد از آن باید بزنم بیرون. در این چند هفته برای اولین بار کمی خواستم بنویسم... که سنگینی درونم آرام شود، که عذاب کشیدنم پایان یابد چند دقیقه... ولی باید بروم. نمی‌شود نروم. 
سوالی بود جمله قبل‌ام اما بدون علامت سوال. می‌ترسم سوال بپرسم. از که بپرسم. کسی نیست جواب دهد. خودم هم سرگردانم اینجا. وقت ندارم. بیشتر کلماتی را هم که می‌نویسم پاک می‌کنم و باز می‌نویسم. دارم الکی وقت هدر می‌دهم. نمی‌خواهم چیزی ننویسم. باید قبل از مرگ‌ام هزاران صفحه تایپ کنم. باید این جای خالی که برای یک کلمه باقی گذاشته اند را با هزاران پر کنم. تنها کاری که می‌توانم انجام دهم همین است؛ اینکه چاله‌ای را که نباید پر شود... پر کنم، با چیزی که نباید آنجا باشد. 


پ.ن: می‌خواهم یک کاراکتر خلق کنم.. شخصیتی باورکردنی. تراژیک‌ترین موجودی که به عمرم دیده‌ام. می‌خواهم زند‌ه‌اش کنم تا زندگی... چیزی جز عذاب نباشد برایش. 

۱۵ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

به دنبال سه نفر می‌گشتم که دو نفرشان خودم بودند

نصف راه رو اومدم. احساس می‌کنم الان از تشنگی می‌میرم. هرچند یکم پیش آب خوردم. شاید کافی نبوده. آب می‌خوری، سیر می‌شی. وقتی یکم دور می‌شی باز تشنه‌ت می‌شه. سر دردم هی داره زیاد می‌شه. پشت سرم بیشتر. کنار گوشام. توی گوشام. دردش خیلی شدیده. که عشق.. نه عرق عرق... می‌کنم و باد بهش می‌خوره اینطوری می‌شه. بخصوص باد یکم خنک. باید یه نفس عمیق بکشم... بکشم. تف توی دهنم رو نمی‌تونم قورت بدم. غلیظ شده. تواناییِ گلومم واسه قورت دادنش یکم پایین اومده. هرچقد می‌خوام نمی‌رسم. هرچقد زود‌تر می‌خوام برسم، نمی‌رسم. می‌خوام جلو برم ولی اونم هی می‌ره جلو. بهم گفت دو تا چشمه بالاتر منتظرتم. اولش اینطوری گفت. که رسیدم. رسیدم به چشمه اول. کمی بالا‌تر اومدم. اس‌ام‌اس فرستاد که چشمه سوم منتظرمه. فهمیدم که هرچقد برم بالا اونم هی راه می‌ره و منتظر نیست. اس‌ام‌اس فرستادم. بهش گفتم که فکر کنم اینطوری نمی‌شه. گفتم که بنظرم هرچقد تو بری بالا منم همونقد میام. بعد تو می‌رسی بالا. قله. منم به وسط راه. می‌رسم وسط کوه. بعد تو برمی‌گردی پایین تا نصف کوه می‌رسی. البته نمی‌بینمت چون راه بالا رفتن و پایین اومدن فرق دارن. بعد من تازه می‌رسم به قله. بعد تو می‌آی پایین کوه و می‌رسی به شهر و ساختمون‌هایی که پایین کوه‌ان. و من تازه می‌رسم به وسطای کوه. نفس. خیلی سخته واسم. می‌خوام سریع بهش برسم. می‌خوام خیلی خیلی زود بهش برسم. می‌خوام که نره. دارم بهش زنگ می‌زنم دارم ‌اس‌ام‌اس می‌فرستم. که نره. نره و یه جایی واییسته. تنهایی نمی‌تونم برم بالا. تنهایی نمی‌تونم راه برم. تنهایی نمی‌تونم هیچ کاری بکنم. حس زنده نبودن دارم. نمی‌دونم چرا اینطوری شدم. چند وقتیه اینطوری‌ام. نمی‌دونم. شایدم از بچگی همینطوری‌ام. یادم نیست. چون وقتی بچه بودم... نه ... تصویری نیست. هرچقد می‌خوام تلاش کنم هیچی به ذهنم نمی‌اد. تموم دوران بچگی‌ام یه سیاهیِ کامله. هیچی یادم نیست بجز یه تصویر های نامفهوم که خودم ساختمشون. احتمالا خیلی وقته اینطوری‌ام. هیچی یادم نمونده. یه مورچه دارم می‌بینم. جلوی پام. داشتم بالا می‌رفتم... یه مورچه دیدم. تنها بود. تنها بود. ولی من اون مورچه نیستم. من اون مورچه نیستم. مورچه فکر می‌کنه؟ نه مورچه فکر نمی‌کنه. مورچه هیچوقت تنها نیست. نمی‌دونم. شایدم بعضی وقتا تنهاست ولی من اون مورچه نیستم. بیشتر مورچه‌های دیگه همراهشن. چون همین الان بالای اون مورچه دیدم که چند مورچه دیگه دارن با هم راه می‌رن. یادم اومد که مورچه‌ها تنها نیستن. من تنهام ولی. من تنهام. مورچه کسی رو نداره منتظرش باشه. که کسی منتظرشه نه اون منتظر کسی‌یه؛ من منتظرم. منتظر اینکه به یکی برسم. منتظرم که به یکی برسم... نرسم... یه نفر نه... چند نفر... خیلی‌ها هستن که منتظرشونم. همیشه منتظرم من. در طول تمام زندگیم همیشه منتظر کسی‌ام. منتظر کسی که بیاد. که بیاد. که بیاد. به نجات من. نمی‌دونم. اصلا شاید خودم باید خودم رو نجات بدم. نمی‌دونم. فقط یه آفتاب مستقیم داره می‌خوره به کله‌م. پوستم رو می‌سوزونه. همراه عشق. همراه عشق؟ عرق. دست می‌کشم روی پیشونیم و عرق رو از رو پوست صورتم منتقل می‌کنم به پوست دستم بلکه راحت‌تر بتونم حرف بزنم. بتونم راه برم. بتونم حرف بزنم. دستم خیس می‌شه. بدم می‌آد. از این حس که عشق. اههه نه. عرق می‌آد رو پوست دستم. چسبناک می‌شه یکم. چیکارش کنم. خوشمم نمیاد با لباسم تمیزش کنم. ولی تمیز می‌کنم. تمیزش کردم. دو بار دیگه تمیزش کردم. یکی رو می‌بینم. یه نقطه می‌بینم. شاید اون باشه. یه نقطه‌ست. یکم پیش بهم گفت. گفت که از دور می‌بینی منو؟ همین بالام ها با یه لباس آبی. فعلا پشت درختام. آب دهنم رو به زور قورت می‌دم. نمی‌تونم حرف بزنم. نمی‌تونم چیزی رو قورت بدم باز. موقع بالا رفتن... سربالایی... وقتی حرف می‌زنم... هی خسته می‌شم. خسته تر. «خیلی خسته‌م». الان یه گیاهی رو با دستام کندم. نصفش کردم. نمی‌دونم چرا. دارم عصبی می‌شم. اره عصبی شدم. دارم گیاه‌ها رو می‌کنم. چی؟ صدام کردم؟ صدای کی بود؟ صدای بچه بود؟ صدای به دختر بچه بود. نمی‌دونم کی بود. صدای زنبور می‌آد. صدای مگس می‌آد. صدای همه چی می‌آید. صدای پام. صدای دو چیز دیگه هم می‌آد. صدای صدا.. صدای.. زنبود می‌آد باز. زیر یه سایه منتظرمه. نمی‌تونه تحمل کنه؛ آفتاب رو. منم؛ منم نمی‌تونم تحملش کنم. بیشتر نمی‌تونم باد رو تحمل کنم. سرم رو به درد می‌آره. باد مخالف جریان راه رفتنم می‌وزه. همه جام رو به درد می‌آره. دندونام. چشام. کله‌م. بیشتر صورتم. بیشتر پشت سرم. چقد آدم. یک. دو. سه. چهار. پنج. شیش. هفت. هفت. کین این هفت نفر؟ چطوری ازشون رد بشم؟ روم نمی‌شه. نمی‌تونم به کسی برسم. جلو بزنم. اگه صورتم رو ببینن شرمسار می‌شم. اگه صدام رو بشنون چی؟ اگه ببینن که نمی‌تونم تف دهنم رو قورت بدم و یه کلمه بگم چی؟ دارن سلفی می‌گیرن. دو نفر دارن سلفی می‌گیرن. منم می‌خوام سلفی بگیرم. می‌خوام دو نفری سلفی بگیرم. با خودم. ولی می‌ترسم. نمی‌تونم سلفی بگیرم. بهتره برم. نه... منتظر نباش. راه بیافت. هزار و سه بار بیافت. به هزار و سه چیز. فکر می‌کنم. بعضی‌هاشون رو نمی‌تونم بگم. باید قطعشون کنم. رشته افکار رو. باید هی چشام رو تکون بدم. چپ و راست. ویرایش ویرایش. بعد از دهنم خارج کنم... آه‌ه‌ه‌ه. آخیش. حس کردم تو شیکمم مونده بود. باید بیرون می‌اومد. چیکارش کنم آخه. چیکار. تا الان چیکار می‌کردم. یادم رفت. داشتم چی می‌گفتم. یادم رفت. یادم رفت. تمرکز ندارم. دارم به شیش هفت نفر می‌رسم. نمی‌خوام برسم. شیش هفت نفر نه... هفت هشت نفر. همونا که سلفی می‌گرفتن. وای خفه شدم. باید یکم آب بخورم. دارم می‌میرم. باید آب بخورم. بخور... خوردم. بیشتر خوردم. بینیِ ...نه... گوش سمت چپم چیزی نمی‌شنوه. از وقتی اومدم بالا از کوه صدایی که واردش می‌شه کم‌تره. مثل وقتی که می‌ری شنا و بعد می‌آی بیرون از استخر. آب پر می‌کنه گوش رو. صدای اقیانوس می‌دی. کم پیش می‌آد. چهار پنج روز پیش  اومدم کوه. اونموقع تنها نبودم. اونموقع هم گوشم همین بلا سرش اومد. تا وقتی که رسیدم به قله. رسیدم بالا. درست شد گوشم. حوصله ندارم تکون بخورم. دوس دارم برگردم پایین. که عقب رو نگا می‌کنم می‌فهمم که هیچوقت نمی‌تونم برگردم بهش. ها؟ ولی نمی‌تونم. از یه طرفی هم دوس دارم هیچوقت برنگردم. 

۲۲ تیر ۹۷ ، ۲۲:۱۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

خیلی خسته‌ام

شک دارم. به یادش که می‌آرم... می‌خوام فرار کنم. روی پله‌ها نشسته بود. قبلا براش توضیح داده‌م. در مورد گربه‌ام. گربه‌ی خاص من. کاتالیا... اسمش همینه. اسم جالبیه. گفت چطوریه کاتالیا؟ گفتم که یه گربه سفید با کلی نقطه‌های رنگارنگ. خال‌خال رنگارنگ. و دور کمرش چهار پنج تا خط رنگی کشیده شده... دایره وار. زیبا‌ترین گربه‌ای که می‌تونی تصورش رو بکنی. گفت که همچین چیزی وجود نداره. تایید کردم حرفش رو و ادامه دادم. 
اون موقع بچه بودم. گربه می‌خواستم. ولی تو شهر ما، با این مردم و فرهنگ سنتی و این طرز تفکر که نسبت به گربه‌ها دارن... نمی‌تونستم گربه نگه دارم تو خونه. مادرم رسما به قتل می‌رسوند... اول منو، بعد گربه رو.
من چند هفته گریه کردم. چند هفته؟ اره. می‌گن بچه‌ها تو زمان حال زندگی می‌کنن... ولی من تو زمان حال گیر کرده بودم. وقتی خانواده اینو فهمیدن، گفتن یه گربه واسش بگیریم. من حرفشون باورم شد. واقعی بود. همه چیش... همه جاش... حرفاشون... خودشون... خاطره الکی نیست. همه یادشونه اینو. هرچند کسی در موردش حرفی نمی‌زنه. می‌دونی؟ کسی دیگه نمیاد در مورد گربه‌ای که من با دستای خودم کشتمش حرفی بزنه. همه می‌دونن چقد دوسش داشتم. می‌ترسن در موردش حرفی بزنن. اونموقع باورش برام سخت بود ولی باورم شد، یعنی... کاری کردن باورم شه. و چطوری؟ با انجام دادنش... اونم به طور خیلی واقعی. خیلی واقعی منظورم از دید یه بچه‌ست وگرنه چیزی به اسم خیلی واقعی فکر نکنم وجود داشته باشه. وقتی داداشم از دَر هال اومد تو، یه گربه ملوس سفید دستش بود. عجیب‌ترین چیزی بود که تا حالا دیده بودم و دیدم. دقیقا همونطور که اولای حرفام برات توصیفش کردم. سفید... خال‌خال رنگی... اون خط‌‌های دور کمرش... و صداش. صداش معجزه می‌کرد. که می‌خوند، اسرافیل شیپور می‌زد تو گوشم... از رگ انگشت کوچیکه‌پام تا مردمک چشام... همشون گشاد می‌شدن. دهنم... گوشام... گلوم... می‌خواستم بمیرم واسش. یه گربه نبود. یه موجود نبود. واقعی نبود. می‌دونم. چیزی فراتر از من، اونا و تو بود. اره... داداشم واسم یه گربه گرفته بود.
اسمش رو گذاشتم کاتالیا... یه ارکیده که تا جایی که یادم بود، تو آمریکای جنوبی رشد می‌کرد. یا شاید جاهای دیگه هم. واسه من نماد شجاعت... جنگجو بودن... چابک بودن و در عین حال، لطیف بودن بود. همونجوری که تو دستای داداشتم لم داده بود. داداشم گذاشتش زمین... کاتالیا داشت منو نگاه می‌کرد... اسمش رو خیلی وقت بود انتخاب کرده بودم. اومد سمتم. دستم رو بردم جلو... گفتم پش پش... نازی... قربونت بشم... قربونش شدم... بعد اومد جلو و خودش رو مالید به دستام. بالا اومد و رو پاهام نشست. لذت می‌برد؛ مثل من. بقیش رو درست یادم نیست. البته یادم نبود. الان یادمه چون رفتم از مادرم پرسیدم که چه اتفاقی افتاد. فکر کنم که روی مبل بودی. بعد به اتاقت رفتی و تقریبا یه ساعت نگذشته بود که داد و بیداد شروع شد. صدای تو بود. داشتی جیغ می‌زدی. همه اومدیم و در اتاق رو باز کردیم. بوی بدی می‌اومد. و گربه‌‌ای هم پیدا نبود. گربه رو انداخته بودی توی بخاری زغالی اتاقت. نمی‌تونستی حرف بزنی. یه تیکه چوب بلند دستت بود. داد زدیم سرت و گفتیم که این چیه و چی شده. حرف نمی‌زدی. بعد چند روز جواب دادی و گفتی که گربه‌ت رو... اون گربه‌ی خاص‌ت رو انداختی تو بخاری که زیبا‌تر شه... ولی انگار نتیجه عکس داده. سیاه و سفت شده بود. کسی نمی‌تونست جتی تحملشم کنه. لاشه‌ش رو انداختیم تو سطل زبانه. بعد چند سال کم‌کم فراموشش کردی و الان می‌شه گفت بیشتر خاطراتت در موردش پاک شده و چیزی رو به یاد نمی‌آری.

۱۵ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد
جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۳:۰۳ ق.ظ سارو خضرنژاد
بوسه‌ای با دوراس

بوسه‌ای با دوراس

سر کلاس بودم. دست‌هاش تو کیفش بود. می‌خواست چیزی بیرون بیاورد. دیدم بیرون آورد. خودکاری هم بین انگشتانش بود. دو میز فاصله داشتیم. شروع به نوشتن کرد. فهمیدم. می‌توانستم حدس بزنم که می‌خواهد چه‌کار کند. بعدِ چند دقیقه، تکه کاغذی در جیبم است. با نُک انگشت‌هام لمسش می‌کردم. می‌دانستم که کلمات روی این برگه کوچک، عادی نیستند... دارند نفس می‌کشند آنجا. یا حداقل برای من اینطور است. نخواندمش. بیشتر وقت‌ها دوست ندارم نوشته‌ای را که او بهم داده سریع بخوانم. می‌گذارم جایی... در جیب... یا جای دیگری تا بعد یک دفعه‌ای یادم بیاید.
منتظرم بود. بدجور منتظر بود. تا نزدیک شوم بهش. ایستاده بودم میان جمعیت. سر و صدا دورم را گرفته بود. هندسفری‌ام را در خوابگاه جا گذاشته بودم. ناراحت نبودم از این قضیه. می‌خواستم تا قبل از رسیدن کمی کتاب بخوانم. ایستاده... همیشه کمرم درد می‌گیرد. گردنمم همینطور. حس زیاد راحتی نداشتم. بخصوص وقتی اطرافم آدم‌ها هستن و من می‌خواهم کتاب بخوانم. در این موقع جملات زیادی را به یاد می‌آورم از نویسنده ها که دقیق به خاطر نمی‌آورمشان... -کسی که کتاب می‌خواند... لخت می‌شود-؛ لخت شدم. وسط اتوبوس دانشگاه. کسی نگاهم نکرد اما. دیدم همه مشغول کارشان‌اند. کمی آسوده‌ام حالا. شروع کردم به خواندن. صفحه‌ی سی و خورده‌ای بودم. اسم کتاب را هزاران بار تا حالا تکرار کردم. مدراتو کانتابیله...مدراتو کانتابیله...مدراتو کانتابیله...مدراتو کانتابیله...مدراتو کانتابیله... هر کسی می‌بیندش... می‌گوید «چه اسم خفنی». راست می‌گویند. چه اسم خفنی. دوستش دارم. اولین بار که کتاب را دیدم... دیدم نوشته مارگریت دوراس و من تا حالا همچین کتابی را ندیده بودم. تنها چهار هزار تومن. با این اسم. گفتم حتما نقدی، نوشته‌ای کوتاه در مورد آثار دوراس یا همچین چیزی است. ولی دیدم که نه... یک داستان بلند است. ولی این عنوان چرا؟ مدراتو کانتابیله... این دو کلمه از کجا آمده. چند دیکشنری را برسی کردم چیزی نفهمیدم و پیدا نکردم راستش.
داستان با این شروع می‌شود که زنی بچه‌اش را پیش خانمی برده و از او می‌خواهد به بچه‌اش پیانو یاد دهد. بچه در حال نواختن پیانو است. سوناتین‌ی از بتهوون. مبتدی است هنوز. مادرش پشت سرش نشسته روی صندلی. معلم پیانو کنارش. دارد جمله‌ای را تکرار می‌کند. می‌گوید: داری چه می‌نوازی... اسمش چیست.... اسمش چیست... منتظر‌اند پسرک جواب دهد. چیزی نمی‌گوید اما. معلم می‌گوید:«می‌داند ها... ولی عمدا جواب نمی‌دهد.»
نکته جالب ماجرا برای من.... این بود که من قبل از آن پسرک.... قبل از مادرش... و قبل از معلم پیانو‌اش... می‌دانستم که دارد چه قطعه‌ای را می‌نوازد. داستان هنوز شروع نشده بود می‌دانستم. 
کتاب، قبل از «کثیف کردنش» در دستانم بود. سیستمم را سرچ کردم و اسم کتاب را نوشتم... نتیجه‌ای پیدا کردم. حتی نمی‌توانستم حدس بزنم که فایلی... به این اسم... صبر کنید. صبر کنید. جا ماندم من. تنهام نگذارید. الان، عاشق شده‌ام من. یکی صدایم کرد. گفت که «هنوز در حال نوشتنی؟» گفتم اره. گفت چیا می‌نویسی؟ در مورد تو... من... و کتاب می نویسم. اها خب اگه بعدا دوست داشتی شِر کن. باشه جانم.
حالا سوار شده‌ام. این بار جا نمانده‌ام. ایستاده در حال خواندنم. نزدیک می‌شوم. به صفحه ۶۷. یک دفعه‌ای نبود. بلکه منتظرش بودم. می‌دانستم. به ۶۷ می‌رسم و چه حالی دارد زمانی که دوراس می‌خوانی و به جایی می‌رسی که حالا باید از دوراس دست بکشی و چیز دیگری بخوانی به زبان دیگری و از شخص دیگری و در جای دیگری... ولی توجه که کردم، دیدم ورقه وصله به دوراس. به کلماتش. به کتابش. جزیی از آن شده بود دیگر. برای همینم بعد از خواندنش دیگر بیرونش نیاوردم. همانجا گذاشتم بماند تا سال‌های دورتر زمانی که خواستم بخوانمش باز ببینم این نوشته را... اما این بار یک دفعه‌ای... دوست دارم سورپرایز شوم. نمی‌دانم واکنشم چه‌ خواهد بود. برای سورپرایز شدن اما، باید فراموش کنم. فراموش کنم که همچین چیزی آنجاست. فراموش می‌کنم. می‌دانم. آدم فراموش کاری‌ام. ایستاده می‌خوانم نوشته را:

  • You opiate this hazy head of mine, you're a medicine, you're my medicine.

 لبخند می‌زنم. بیشتر. و بیشتر. چقد لذت بخش است که به چنین سطری برسی. نمی‌دانم ده سال دیگر این حرفا را بخوانم چه می‌گویم با خودم. اما لذت بخش بود. لعنت... حواس برای آدم نمی‌گذارند. سرچ کردم و دیدم اسمش همنجاست. در نتیجه‌ی جستجویِ من برای مدراتو کانتابیله. دو کلیلک کردم روش. شروع شد. نوشته بود: بتهوون... و فهمیدم چه خبر است. این باید قطعه‌ای از بتهوون باشد. این اسمِ لعنتیِ جذاب. چند بار گوش دادم. به شدت لذت بخش بود.  شروع کردم به خواندن. می‌خواهم دوراس خوان شوم. نوشتنش بی‌نظیر است. در ایران کمتر شناخته شده‌ست. همین خوشحالم می‌کند. البته سخت‌خوان هم هست. خیلی از جملات را باید چند بار می‌خواندم تا ببینم که چه شد و چه نشد. البته کم‌کم فهمیدم چه خبر است. کم‌کم... کم‌کم... اما قبل از اینکه بیشتر بفهمم که چه خبر است، دوست دارم در مورد چیزی حرف بزنم. در مورد پست قبلی وبلاگ. نوشته بودم:‌«امشب، از ۵ دقیقه دیگه، قراره خیلی مهم باشه. قراره یه اتفاق جالب بیافته. فردا براتون توضیح می‌دم... باشد که بنویسم...» ایستاده نوشتمش. می‌دانستم قرار است چه اتفاقی بیافتد. از ۵ دقیقه بعدش شروع کردم دوراس خوانی را. دوراس شاید یکی از مهم‌ترین نویسندهایی باشد که هیچوقت از یاد نخواهم برد. در مکان و زمانی شروع به خواندنش کردم که اتفاقاتی افتاد. همان اتفاقی که باید می‌افتاد. با دوراس خوانی چه می‌شود؟ آه... هرکس که بخواندش... زندگی‌اش زیر و رو می‌شود... مثل من. بگذارید پیچیده‌اش نکنم... سریع بروم سر اصل مطلب:
 

به آن بوسه‌ها فکر می‌کنم... به شدت وجودم پر از خنده و گریه می‌شود... به شدت 'کیوت' و دوست داشتنی بود همه چیز....ما پر از عشق بودیم... پُرِ پُر.... هم قبلش... هم بعدش... بهترین اتفاق همین بود... کسی را بوسیدیم... که عاشقش هستیم... پر از همه‌یِ چیزای خوبی بودیم که به ذهن می‌رسند و نمی‌رسند. پر از رقص. پر از شادی. پر از زیبایی. پر از روان بودن. پر از صدای پرنده‌ها... پر از بویِ گل‌ها.... پر از شکوفه‌های درختِ گیلاس... پر از قرمز...پر از بنفش... بوی گلِ نرگس... بویِ خوبِ بعد از باران... بویِ زیبایِ وجودِ درخشانِت هر دفعه که نزدیکتم... بویِ شراب چند ساله‌ای شاید که تا حالا ننوشیده‌ام... بویِ لطیفت را نمی‌توانم تعریفش کنم. دستانم کار نمی‌کنند براش. تنها می‌خواهم بو بکشم. و چشانم بسته‌اند. و حالا تنها دارم با چشم‌های بسته می‌نویسم. دیکر جیزی نمی‌بینم. درگر تمرکرزی ندارم. تمها بو د می‌کشم. اه چه لذن بخش اسن همه جیز. اشتباه می نویسم همه جیز را. جشملنم سته انذ جیزی نمی‌بینم.

و باز می‌کنم آنها را و با خود می‌گویم... همه چیز به طرز باور نکردنی‌‌‌ای... باورنکردنی بود. با تو همه چیز یک «مدراتو کانتابیله» است... یک «ملودیِ آرام».
 عزیزترینم... «میم». خیلی دوستت دارم.

 این مکانی است که دوراس را با آن شروع کردم. حالا چطور می‌توانم پس‌اش بزنم؟ نمی‌توانم.
در کنار توضیح دادن اینکه نمی‌توانم از دوراس دست بکشم... به این هم اشاره کنم که همین حالا کاغذی بردارید و ۱۰۰ بار یک کلمه را بنویسید. پشت سر هم.... در هر فرمی که دلتان می‌خواهد. می‌بینید که هیچکدام از کلمات نوشته شده، مانند هم نیستند. تمامشان -حتی آنها که سعی در مخفی کردن خود دارند با شبیه نشان دادنِ وجودشان- فرق دارند. هیچکدام مانند قبلی و بعدی‌شان نیستند. چه بر سر کلمات آمده؟ حتی آنهایی که چاپ می‌شوند هم همینطور. یکی یکی جایگاه خاص خود را دارند. در کنار شبیه بودن، شبیه نیستند. هر بار فرق دارند. تکامل می‌یابند. مانند من و تو. من کلمه‌ام. کلمه من است. کلمه‌ای که تکامل می‌یابد؛ دیگر قبلی‌اش نیست. دیگر من، منِ یک لحضه پیش نیست. من در حال تغییرام. من چنان کلمه‌ای طولانی‌ام که خود در حال نوشتن کلمه‌ام. من دارم خودم را می‌نویسم. «من می‌نویسم برای اینکه بدانم چرا می‌نویسم». من خود یک نوشته‌ام. نوشته شده‌ام. نوشته‌ای که دارد می‌نویسد. کلمه‌ای که کلمه می‌نویسد. من اینم: «کلمه». 


ـ در مورد خودِ کتاب -بطور شفاف‌تر-... در پست بعد توضیح خواهم داد.

۱۱ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۰۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

«برای فهمیدن باید صبر کرد. یک دفعه‌ای خودش می‌آید»

امشب، از ۵ دقیقه دیگه، قراره خیلی مهم باشه. قراره یه اتفاق جالب بیافته. فردا براتون توضیح می‌دم... باشد که بنویسم...
 

۰۱ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد