سرترالین

خوشبختی زود و مفت

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

لعنتی بیا این شخصیت رو از داستان بکش بیرون حوصله ندارم دیگه

بعضی وقت‌ها سوار شدن حالم را خوب می‌کند. سوار مترو شدن. سوار موجی از موسیقی که می‌رود که برگردد از یک سمت مغزم به سمت دیگر همچنان که می‌خورد به دیوار‌های تونل رنگارنگ دماغم. روی چین‌های پیشانی‌م به سمت چین‌های انگشتم بعد حمام. حالم را خوب می‌کند. مترو که سرعت می‌گیرد و احساسات ناهنجارم که جا می‌مانند قبل از اینکه در باز شود. وارد قدوسی می‌شوم و هوا خنک است، زیاد منتظر می‌مانم و دری باز نمی‌شود. باز نشد و من همانجا جلوی در شهید شدم. یکی از پشت سرم تکان می‌خورد و می‌رود سمت در دیگر که سمت راستم است. منم پشت سرش وارد می‌شوم. یکی را دیدم که خودم بودم قبل از اینکه شهید شوم و از اینجا بیرون بروم. گفت فهمیدم وقتی تابلو رو نگاه کردی نفهمیدیش. می‌خواستم بهت بگم که درست داری می‌ری... یعنی جای درستی هستی ولی چون زبون منو یاد نگرفته بودی نمی‌فهمیدی چی می‌گم. راست می‌گفت؛ نمی‌توانستم آن زبان را بفهمم. هدفشان از نوشتن آن اسم این بود که من گمراه نشوم و دقیقا همان کلمه گمراهم کرد. گمراه که شدم مرا با میخ زدن موهایم به چوب کشتی دزدان دریایی کلاه حصیری به دار آویختند و مخالف عموم مردم از در قطار خارج شدم و از پله‌ها بالا رفتم . قاعدتا کسی آنجا نبود و تنها دور خودم می‌چرخیدم. هوای خنکی به صورتم خورد. فکر کردم باز راه را اشتباه آمده‌ام البته کم‌کم داشتم می‌فهمیدم که باید کجا بروم. موهایم را بسته بودم، تکان نمی‌خوردند که نگاهم کنند این جماعت پس خیالمم در این مورد تخت بود. نگاهشان را ندیده بودم فعلا. بالا که رفتم از هر پله داستانی برای خودم تعریف می‌کردم. اینکه خوب است بنفش دوست دارم و آبی را اندازه آن نه. خوب است که آبی نوشته شده بود و چه خوب که آن تابلو را که نفهمیده بودم در آخر فهمیدم.

۱۳ مهر ۹۷ ، ۰۰:۱۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد

دایکە گیان لە کوێی لایلایەم بۆ بڵەی

همین الان همین الان همین الان می‌خوام خودم رو بکشم. از هر راه حلی برای آروم کردن خودم دوری می‌کنم. دلم نمی‌خواد کسی بهم بگه بهتر می‌شه همه چی. دلم می‌خواد از یه جایی خودم رو پرت کنم پایین. البته این روشی نیست که زیاد ازش خوشم بیاد. بهتر اینه که نمی‌خوام غذا بخورم. این یه داستان لعنتی نیست. همین الان داره حالم از خودم به هم می‌خوره. همین الان می‌خوام بمیرم. هیچ آینده‌ای واسه خودم نمی‌تونم تصور کنم. هیچ امیدی ندارم. نه به خودم و نه به زندگیم. به هیچی امید ندارم. می‌دونم ممکن نیست که حال من درست بشه. روانی‌ام اگه بخوام درست بگم. هر بار حالم بد می‌شه رو می‌آرم به چیزی نخوردن. نه آب نه غذا. آب رو تسلیم می‌شم بعد یه مدت و چون به همه خبر می‌دم که حالم بده و چیزی نمی‌خورم اینقد اصرار می‌کنن که آخرش مجبورم می‌کنن غذا بخورم. دلم می‌خواد یه بار به هیچکس نگم. هیچکس ندونه چیزی نخوردم. و بیهوش بشم یا بلایی سرم بیاد. به هیچ دردی نمی‌خورم. دقیقا هیچی. از انگشتام بدم میاد از قلبم بدم میاد از مغزم بدم میاد از گوشام بدم میاد. حالم از بینی‌م به هم می‌خوره. حالم از مغزم به هم می‌خوره.به زبونم که فکر می‌کنم و حسش می‌کنم می‌خوام از ته بیرونش بکشم. کثافت مطلقم. گریه می‌کنم. از اشک‌هام بدم میاد. زادگاه‌م که بودم پیش دکتر چشم رفتم. بهم گفت که شبکیه‌ی چشمات آسیب دیده و اگه مواطبشون نباشی با عمل هم درست نخواهد شد. ترسیدم که کور می‌شم ولی در همین لحظه نمی‌ترسم. حتی اگه کور بشم خوشحال می‌شم. دلم می‌خواهد بمیرم واقعا. به کی بگم. چرا باید به یکی بگم. از صبح هیچی نخوردم و از اتاق خوابگاه بیرون نرفته‌م و نمی‌خوام برم. تا صبح بدون خوردن طی می‌کنم شاید بهتر شدم. لعنت به من. لعنت عالم به من.

۰۵ مهر ۹۷ ، ۲۱:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سارو خضرنژاد